دنیای من

روزگار من

دنیای من

روزگار من

بابا بزرگ

این روزها دلم برایت سخت تنگ است

این شبها مدام یادت در ذهنم پرواز می کند

پدر بزرگ هرچند 18 سال از کودکی من و نبودن تو می گذرد 

هر روز بیشتر و بیشتر حس می کنم چه احساساتی داشتم و دارم 

دوستت دارم بسیار دوستت دارم 

باید باشی...

مفهوم باید باشی که زندگی ادامه پیدا کنه ...ینی همین که من حس کردم

یعنی دیدن خوشحالی دوستم دوستم 

نه

 کسی که صمیمانه دوستش دارم 

و همین

یعنی بسیار خوشحالم

گذشت یک هفته از شهادت پدر دوستم

زمانه خواست تو را ماضی بعید کند
ضمیر مفرد غائب کند شهید کند
شناسنامه درد تو را کند تمدید
تو را اسیر زمین مدتی مدید کند
درون بغچه عطرش نشد که دختر باد
سپیده دم گل زخم تو را خرید کند
زدست خیمه بر این باغ ابری از اندوه
که رد پای تو را نیز ناپدید کند
 
زمانه بافت لباس عزا به قامت تو
که خود تهیه اسباب روز عید کند
زمانه خواست که در خانگاه تاول ها
تو را مراد کند درد را مرید کند
کنون زمانه شاعر چه از تو بنویسد
خدا نصیب غزل مصرعی جدید کند
خدا نخواست فقط از تو سر بگیرد... خواست
که ذره ذره تمام تو را شهید کند

تقدیم به زهره عزیزم

آن وقت که باید باشم کنارش

تنهای تنهاست

غم پیشه دارد.

من دوست هستم؟؟!!

اما چه تنهاست

غم را چه  سودی

وقتی او را تنهای تنهاست

من با چه رویی

گویم به  یک دوست

دوستت دارم

وقتی که اکنون تنهای تنهاست

 

 

گذشت از اون روزا



از همان وقتی که گفتی نه؛ زیادم بردمت
خاک کردم آن همه فکر و خیال پوچ را با شادی مرگ غمت.
عشق اگر باشد همه غم های بی پایان، نخواهم من دگر
یک دمی آسوده بودن ، به ز با هم بودنت.