دنیای من

روزگار من

دنیای من

روزگار من

و این منم

تنها صدا بود 

می آمد

می رفت

می رقصید

می گریست

تنها نگاه بود

می چرخید

میخفت

تنها فکر بود

تنها سکوت خلا بود

تنها نگاه داغی بود

شاید گدازه های تنهایی

گدازه های شیرینی سرگردانی

مرا این گونه ملتهب کرد

داغ داغم

نه جهنمی ست 

نه شادیم سرشار

تنها نگاه می کنم

گوش فرا میدهم

در رویای خود معلق می مانم 

سکوت می کنم

کتاب می خوانم نه چندان 

بیشتر می شود 

به امید رسیدن به آرزوهایم

حس عجیب

واقعا حس دوس داشتن چه حس عجیبی ست


6 دی ماه 1391 که خبر شهادت پدر دوستم -عزیزه دلم- رو شنیدم


کارم هر روز گریه بود هم به خاطر درگذشت چنین مرد بزرگ و پدر مهربانی و

ناراحت شرایط دوستم بودم


و تنها کاری که تا الان تونستم بکنم فاتحه خوندن برای این پدرِ بزرگ بوده

-هروقت به یادش افتادم-


اما امروز سومین روز درگذشت خاله زهرا-خاله مادر و دختر عموی پدرم- هست 

اما دریغ از اشک و غضه و فاتحه برای او...با این که زن بزرگی بوده است

تنها باید بگوبم.....روحشان  شاد 


lonley

these day i think about my alone life

these day i think about every dark night

when moon is sleep,

every lamp is turned off

my parents with each other

my sister and her children 

and i am with my mind and try to

night be morning



i love scientometrics


این روزها 

روزهای گرم رمضان است

که چه جالب و آرام و دوست داشتنی ست

به فکر شروع راه در علم سنجی هستم

من آن را دوست داشته ام و ادامه می دهم

شعر تازه خودم

کودکی بی دغدغه بودم

کودکی بودم که شعرم در طبیعت بود

شعری از بلبل ، کبوتر ، عشق و رحمت بود

از کتاب و دوستی و مهر بود سراسر شعر من

از معلم، مدرسه، دوستان بسیار  و خدا بود شعر من

روزگاران را نهادم پشت سر با یک نگاه

مهر و عشقی یافتم در یک جهان

نامه ها بود و کتاب خاطرات

رنگ تاریکی و خون و مهر و عشق بسیار

در تمام لحظه ها بر هر مکان شعرش نوشتم بی کران

عشق این شاعر نخواهد رفت از وجودم یک زمان

فکر زندانی پر عشق و محبت بودم و تنهاییم

یک جهان بود و خدایم شعرش و مهربانیش

گوشه ای بودم به دور از لطف و مهر و رحمتش 

غم گرفته در وجودم با شعار شعری این تنهاییش

من ندانم از کجا خوردم به سنگی با سرم

ناگهان گشتم جدا از پیکرم

از تمامم گوشه قلبی به او دادم تمام

گشت دنیایم پر از بلبل ، پر از لطف و صفا

دور هستم مدتی از شعر و شاعر پیشگی

عاشقم اما نه تنها و نه در دیوانگی

روگار هر لحظه مهر تازه ای بر لوح من پر رنگ کند

من ندانم این چه خواهد شد در تن یک زندگی