دنیای من

روزگار من

دنیای من

روزگار من

خواب اجباری

باز هم دهه ی قبل عید شد

قرار بود چند ماه دیگر عروسی اش باشد

اما چه زود هر دو را راهی خانه و کاشانه شان کردند

هرچند با گریه بدرقه شدند اما ته دل برایشان ارزوی خوش بختی بود

داماد که تازه از سفر کاری بر میگردد و با عروس بدنبال خریدهای عید میروند

خوشحال کادوها را به خانه ای که ساعاتی ست گرم شده است میبرند

خوابم می آید : عروس میگوید.    صبر کن،  

لحظاتی بعد توان از پاهای خودش هم گریخته بود

کادوها رو در گوشه ای نهادند و بر زمین افتادند و خوابیدند.  

خوابی ابدی  که آغاز گر  زندگی مشترکشان بود           





خداوند این دو زوج بسیار جوان را که فرزندان ارشد خانواده شان بودند رحمت کند و صبر عظیمی به خانواده هاشان عطا نماید