دل و دین و عقل و هوشم همه را بر آب دادی
ز کدام باده ساقی به من خراب دادی
چه دل و چه دین و ایمان همه گشت رخنه رخنه
مژههای شوخ خود را چه به غمزه آب دادی
دل عالمی ز جا شد چه نقاب بر گشودی
دو جهان به هم بر آمد چه به زلف تاب دادی
در خرمی گشودی چه جمال خود نمودی
ره درد و غم ببستی چه شراب ناب دادی
ز دو چشم نیم مستت می ناب عاشقان را
ز لب و جوی جبینت شکر و گلاب دادی
همه کس نصیب خود را برد از زکات حسنت
به من فقیر و مسکین غم بیحساب دادی
همه سرخوش از وصالت من و حسرت و خیالت
همه را شراب دادی و مرا سراب دادی
ز لب شکر فروشت دل “فیض” خواست کامی
نه اجابتی نمودی نه مرا جواب دادی...فیض کاشانی
این روزها روزگار متفاوتیه
من به کارهای مورد علاقه م
کارهایی که عاشقشونم میپردازم
هیچ چیز شیرین تر از داشتن
دوست مهربون و خوب ومهمتر از اوندوست اکتیو
که من رو به فعالیت تشویق میکنه نیست
هرچند زهره روزهای چهار ساله ام با عروس شدنش
دیگه ارتباطش کمتر میشه
ولی دوست خیلی خوب و عالیه دیگه ای هست
خدایا خودت کمکم کن که پا برجا بمونه که
من اکتیو بمونم
خدایا از ته دلم خبر داری
خودت یاورم باش و مرا همچنان
سخت در آغوش بگیر
عاشقتم خدا
عجب روزگاری شده
شایدم ذات آدمی همینه
یک روز تنهایی دست میذاره گلوت
و به دنبال یک دوستی برای صحبت
یک روز در جمعی و پر از دوست
اما هیچ کدوم از فیلتر رد نمیکنن
و هم صحبت خوبی نیستن
یه روز تنهایی و هم صحبت هم داری
کلی صحبت میکنی و نشاط میابی
اما باز هم اون هم صحبت اولی که مد نظرت بوده نیست
خلاصه تنها نیستی ولی قلبت تک و تنها
بین دوازده تا دنده محصور قفسه سینه
ولی باید برای افسرده نشدن برنامه داشته باشه
و به زندگی ادامه بده تا روزی که از زندان جدا میشه
'' ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻗﻠﺐ ﻫﺮﮐﺲ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻣﺸﺖ ﮔﺮﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺵ ﺍﺳﺖ ... ﻣﺸﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ... ﻭ ﺧﯿﺮﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ ﺑﻪ ﺍﻧﮕﺸﺘﻬﺎﯼ ﮔﺮﻩ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﻡ ... ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭼﺮﺧﺎﻧﻢ ﻭ ﺩﻭﺭﺗﺎﺩﻭﺭﺵ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ... ﭼﻘﺪﺭ ﮐﻮﭼﮏ ﻭ ﻧَﺤﯿﻒ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎﺷﺪ ﻗﻠﺒﻢ ! ﺩﺭ ﻋﺠﺒﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﭼﮏ ﻧﺤﯿﻒ ! ﮐﻪ ﭼﻪ ﺑﻪ ﺭﻭﺯﻡ ﺁﻭﺭﺩﻩ ! ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻨﮓ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ... ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﻭﺯﻡ ! وقتی ﻣﯽ ﺷﮑﻨﺪ ... ﭼﻨﮓ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﺑﻪ ﮔﻠﻮﯾﻢ ﻭ ﻧﻔﺲ ﺭﺍ ﺳﺨﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ... ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ... ﻣﻮﺝ ﻣﻮﺝ ﺍﺷﮏ ﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﺪ ﺳﺮﺍﻍ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﻢ ... ﺩﺭ ﻋﺠﺒﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﭼﮏ ﻧﺤﯿﻒ...
یادش بخیر کودکی
همیشه وسیله گم میکردم
دفتر ۱۰۰ برگ نصف میشد
خدا رو شکر که گذشت
روزهای پر از احساس و شعر و غم و اندوه و
عشق شاملو
اما هنوز هم حواسپرتم
هنوز هم غم هست
و عشق متعادل به شاملو
و عاشق زهره بودن و با حرف زدنش آروم شدن
اما این روزگار بد تا میکند
دوستش دارم اما در مسیر فراز به نشیب آزار میبینم
و ترجیح میدم صامت بمانم و خودم دوست خودم باشم