دنیای من

روزگار من

دنیای من

روزگار من

فیض کاشانی

دل و دین و عقل و هوشم همه را بر آب دادی

ز کدام باده ساقی به من خراب دادی

چه دل و چه دین و ایمان همه گشت رخنه رخنه

مژه‌های شوخ خود را چه به غمزه آب دادی

دل عالمی ز جا شد چه نقاب بر گشودی

دو جهان به هم بر آمد چه به زلف تاب دادی

در خرمی گشودی چه جمال خود نمودی

ره درد و غم ببستی چه شراب ناب دادی

ز دو چشم نیم مستت می ناب عاشقان را

ز لب و جوی جبینت شکر و گلاب دادی

همه کس نصیب خود را برد از زکات حسنت

به من فقیر و مسکین غم بی‌حساب دادی

همه سرخوش از وصالت من و حسرت و خیالت

همه را شراب دادی و مرا سراب دادی

ز لب شکر فروشت دل “فیض” خواست کامی

نه اجابتی نمودی نه مرا جواب دادی...فیض کاشانی

عاشقتم خدا

این روزها روزگار متفاوتیه

من به کارهای مورد علاقه م

کارهایی که عاشقشونم میپردازم

هیچ چیز شیرین تر از  داشتن 

دوست مهربون و خوب ومهمتر از اوندوست اکتیو 

که من رو به فعالیت تشویق میکنه نیست


هرچند زهره روزهای چهار ساله ام با عروس شدنش 

دیگه ارتباطش کمتر میشه

ولی دوست خیلی خوب و عالیه دیگه ای هست

خدایا خودت کمکم کن که پا برجا بمونه که 

من اکتیو بمونم

خدایا از ته دلم خبر داری 

خودت یاورم باش و مرا همچنان 

سخت در آغوش بگیر

عاشقتم خدا

می تپد

عجب روزگاری شده

شایدم ذات آدمی همینه

یک روز تنهایی دست میذاره گلوت

و به دنبال یک دوستی برای صحبت

یک روز در جمعی و پر از دوست

اما هیچ کدوم از فیلتر رد نمیکنن

و هم صحبت خوبی نیستن

یه روز تنهایی و هم صحبت هم داری

کلی صحبت میکنی و نشاط میابی

اما باز هم اون هم صحبت اولی که مد نظرت بوده نیست

خلاصه تنها نیستی ولی قلبت تک و تنها 

بین دوازده تا دنده محصور قفسه سینه

ولی باید برای افسرده نشدن برنامه داشته باشه

و به زندگی ادامه بده تا روزی که از زندان جدا میشه


از احمد شاملو

''  ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻗﻠﺐ ﻫﺮﮐﺲ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻣﺸﺖ ﮔﺮﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺵ ﺍﺳﺖ ... ﻣﺸﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ... ﻭ ﺧﯿﺮﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ ﺑﻪ ﺍﻧﮕﺸﺘﻬﺎﯼ ﮔﺮﻩ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﻡ ... ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭼﺮﺧﺎﻧﻢ ﻭ ﺩﻭﺭﺗﺎﺩﻭﺭﺵ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ... ﭼﻘﺪﺭ ﮐﻮﭼﮏ ﻭ ﻧَﺤﯿﻒ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎﺷﺪ ﻗﻠﺒﻢ ! ﺩﺭ ﻋﺠﺒﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﭼﮏ ﻧﺤﯿﻒ ! ﮐﻪ ﭼﻪ ﺑﻪ ﺭﻭﺯﻡ ﺁﻭﺭﺩﻩ ! ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻨﮓ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ... ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﻭﺯﻡ ! وقتی ﻣﯽ ﺷﮑﻨﺪ ... ﭼﻨﮓ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﺑﻪ ﮔﻠﻮﯾﻢ ﻭ ﻧﻔﺲ ﺭﺍ ﺳﺨﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ... ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ... ﻣﻮﺝ ﻣﻮﺝ ﺍﺷﮏ ﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﺪ ﺳﺮﺍﻍ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﻢ ... ﺩﺭ ﻋﺠﺒﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﭼﮏ ﻧﺤﯿﻒ...

و این منم...

یادش بخیر کودکی

همیشه وسیله گم میکردم

دفتر ۱۰۰ برگ نصف میشد

خدا رو شکر که گذشت

روزهای پر از احساس و شعر و غم و اندوه و

عشق شاملو

اما هنوز هم حواسپرتم

هنوز هم غم هست 

و عشق متعادل به شاملو

و عاشق زهره بودن و با حرف زدنش آروم شدن

اما این روزگار بد تا میکند

دوستش دارم اما در مسیر فراز به نشیب آزار میبینم

و ترجیح میدم صامت بمانم و خودم دوست خودم باشم