دنیای من

روزگار من

دنیای من

روزگار من

دلم هوای آفتاب میکند

این روز ها من و تجربه جدید هستم

من مثه بچه ی نوپایی هستم

که از افتادن در اولین قدم ها می ترسد

زود اشکم درمی آید و دلم می خواهد در تنهایی خودم گریه کنم

دیگر به آن شکل تنها نیستم

دوست خوب و فهمیده ای دارم که مرا

همچون جام بلورین به توصیف خود

مراقبت می کند

از دوستی با او خوشحالم


هرگز از مرگ نهراسیده ام

مگه می شه از مرگ فرار کرد

آن لحظه سرد که ناباورانه مرا در آغوش می کشد

و من طعم خواب ابدی را با جامی شیشه ای سر می کشم

هنوز یادمه 20 سال پیش که جنازه بابابزرگ را بر دست از در حیاط خانه بیرون بردند

هنوز یادمه تخت سفید خالی از حضور مامان بزرگ

مگه میشه لحظه ای که بیدار شدم و مامان مادربزرگ را با خوردن ایندرال از فوت عمو یدالله آروم می کرد

مگر میشه مرگ داداش رامین و عمو امیرقلی رو در 29 اسفندی که چشم انتظار بهار شاد بودیم فراموش کرد

یا مرگ عمو امان الله و عمو خیر الله و رامین و عمو از 17 اسفند تا 29 اسفند سال 88

مگر یک ماه کابوس سال 89 فراموش شدنی ست

مگر یادم میره اون شب که خبر فوت بابای زهره رو شنیدم

و صدای گریه زهره

مگه آشوبهای زهره و گریه هاش فراموش میشه

یا مرک پدر سارا و فایزه

مگه مرگ زن عمو امیر قلی و استرسش فراموش شدنیه

مگر یادم میره پریسای 23 ساله و شوهرش که با لباس مشکی رهسپار خانه بخت ابدی شدند و هنوز یک سال از مرگشان نگذشته است

امشب همه اینها در ده دقیقه یادم اومد

گیج شده بودم

احساس کردم زیر خرواری از فشار دارم خفه میشم

دلم برای بابابزرگم تنگ شده یادم نمیره دستم را گرفته بود و با خودش می برد و کلاس های مدرسه من را از او جدا کرد

دلم  دیدن دوباره بابا بزرگ و مامان بزرگ دیدن شاملو و پدربزرگ و پسر عمو واقوام را می خواهد

تجربه تازه

گاهی باید دل را به دریا زد

در این جامعه ی پر از آدم های رنگا رنگ

اتفاقهای عجیب و غریب

عرف های متفاوت

دهکده ی جهانی

ترس و لرزها را کنار نهادن

و رفتارهای عجیب و غریب و نادرست نداشتن

و تجربه ی جدید

با ادمی جدید که دوستیش آرامش بخش بود

و همان ندای خداست که گفت تنها نمی مانی در اوج تنهایی