دنیای من

روزگار من

دنیای من

روزگار من

روزی که گذشت در لحظه ای

از وقتی مرز عقل و احساس را به کمک دوست و برادر خوب کتابدارم تفکیک کرده ام و به خود آمدم

که شیما تو اهدافی فراتر از احساس داری، حواست جمع باشه

خیلی بهترم، تعامل صحیح و محدود دارم

و حالم خوب عالی هست

دیروز وقتی صبح خروس خوان بعد از کلی کلنجار با خودم بیدار شدم و راهی کانون، هرچه ماندم تاکسی تا مترو نمی رفت. تا یک تاکسی شخصی ماند و سوار شدم

اما کل روزم را تحت شعاع قرار داد

مردی مسن همسن و سال های بابا و همچون بابا مبتلا به پارکینسون

پاهایش از فشار شلاقوار رعشه های کمبود دوپامین به زیر صفحه کیلومتر میزد

وسط فرمان ماشین را گرفته بود و با دست های لرزان فرمان را کنترل می کرد

تعادل درستی نداشت

و بسیار نگران کننده بود

خودش هم از این لرزش اجباری و خارج از اختیار به ستوه آمده بود

و من را ناراحت و پریشان کرد

راه بهتر برای رسیدن به هدف متعالی

خیلی خوب آدم یه دوست با تجربه داشته باشه که مثل خواهر با برادر بشه ازشون راهنمایی گرفت

امروز دوستم باهام راحت حرف زد و من رو از این افکار چموشِ خموش نجات داد و تکلیفم با خودم معلوم شد  

شعر جدید من

یک قلم با جوهر رنگین خود

می برد من را به عمق جان خود

هرچه دارم واژه بر کاغذ نهم 

تا بسازم طرحی از رویای خود

واژگان بی ادعا، از مهر خویش

می کشند دنیایی از الطاف خویش

می سرایم شعر دوست دارم و 

می نهم آن را در عمق جان خویش

صندوق مهر و محبت بسته است

تا که محبوبم نخواهد بسته است

گر بیاید این چنین سرد و سیاه

شعر رویاهای جانم خسته است

جوهر جان قلم بر ذهن من 

می کشاند دست مهر بر جان من

راز را بگشای ای زیبای من 

تا به کی تنها بمانی جان من

شعر رویاهای من بی انتهاست

آتش خاکسترم را بی صداست

تا که آتش بر وجود شعله داشت

هیچ مهری را به محبوبم نداشت

این سیاهی تا به کی ماند چنین

سردی تنهایی و مرگی چنین

عاقبت در گور هم تنهایی است

آنچه گویند آخرت تنهایی است

عاشق و معشوق همه در قصه هاست 

در نهایت شعر ما تنهایی است

می نویسم گرچه محبوبم نخواند

عاقبت را شعر من بی انتهاست