از وقتی مرز عقل و احساس را به کمک دوست و برادر خوب کتابدارم تفکیک کرده ام و به خود آمدم
که شیما تو اهدافی فراتر از احساس داری، حواست جمع باشه
خیلی بهترم، تعامل صحیح و محدود دارم
و حالم خوب عالی هست
دیروز وقتی صبح خروس خوان بعد از کلی کلنجار با خودم بیدار شدم و راهی کانون، هرچه ماندم تاکسی تا مترو نمی رفت. تا یک تاکسی شخصی ماند و سوار شدم
اما کل روزم را تحت شعاع قرار داد
مردی مسن همسن و سال های بابا و همچون بابا مبتلا به پارکینسون
پاهایش از فشار شلاقوار رعشه های کمبود دوپامین به زیر صفحه کیلومتر میزد
وسط فرمان ماشین را گرفته بود و با دست های لرزان فرمان را کنترل می کرد
تعادل درستی نداشت
و بسیار نگران کننده بود
خودش هم از این لرزش اجباری و خارج از اختیار به ستوه آمده بود
و من را ناراحت و پریشان کرد