دنیای من

روزگار من

دنیای من

روزگار من

روزی که گذشت در لحظه ای

از وقتی مرز عقل و احساس را به کمک دوست و برادر خوب کتابدارم تفکیک کرده ام و به خود آمدم

که شیما تو اهدافی فراتر از احساس داری، حواست جمع باشه

خیلی بهترم، تعامل صحیح و محدود دارم

و حالم خوب عالی هست

دیروز وقتی صبح خروس خوان بعد از کلی کلنجار با خودم بیدار شدم و راهی کانون، هرچه ماندم تاکسی تا مترو نمی رفت. تا یک تاکسی شخصی ماند و سوار شدم

اما کل روزم را تحت شعاع قرار داد

مردی مسن همسن و سال های بابا و همچون بابا مبتلا به پارکینسون

پاهایش از فشار شلاقوار رعشه های کمبود دوپامین به زیر صفحه کیلومتر میزد

وسط فرمان ماشین را گرفته بود و با دست های لرزان فرمان را کنترل می کرد

تعادل درستی نداشت

و بسیار نگران کننده بود

خودش هم از این لرزش اجباری و خارج از اختیار به ستوه آمده بود

و من را ناراحت و پریشان کرد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد