نزدیک به پایان دهمین ماه حضور من در کانونیان است. اما هیچ کدام را به اندازه او دوست ندارم،
خیلی نشناختمش اما میدانم نگاه مهربون و لبخند آرام و رفتار پر انرژی ش
به من و همکارانم توجه من را به خود جلب کرد.
خیلی کوتاه بود این دوستی، روزهای کانون را با هیجان های شیرین و تلخ برایش می گفتم، غر میزدم و می خندیدم.
از خاطرات زندگی و درس برایش میگفتم و او صبورانه به ریتم واژگان من گوش میداد.
با کمترین کلمات و بیشتر سکوت.
دوست داشتم قدم های روزگار به گرمای بیشتر در دوستی ما چشم می داشت،
اما نشد این دوست خوب و مهربون را در سرمای سخت سیبری بشناسم.
این روزها زیاد به یادش می افتم، اما چون میدانم او در نقطه ی بی نهایت آن سوی جهانی ست که همچون فرفره می چرخد زندگی می کند، آن تفکر خالصانه ی قلبم و محبت و حس ناب آن روزها را گوشه ی بوفه ی خانه نهاده ام.
هنوز صدای شور و هیجان قلبم که با تیک تاک ثانیه گرد ساعت رو میزی پدربزرگ هم نامش پیش به سوی افق های گردونه هستی گام برمیدارد می شنوم و دوستش دارم