دنیای من

روزگار من

دنیای من

روزگار من

جرقه جدید

نمیدونم جریان چطور پیش می‌ره و خیلی هم علاقه ای به دونستنش هم ندارم اما می‌دونم نباید رو یه چیزی که چندین بار امتحانش کردم و جواب نگرفتم ، اصرار کنم.. خب ساز یکی شون بود که الان با اینکه اول راهم اما حس خوبی دارم  باهاش.. حتی وقتی بهش میگم اورکای نازنینم

کلی انرژی مثبت می‌گیرم .

امروز هم یافتم حوزه ای که احتمالا بدون نیاز به شروع از صفر، بتونم به cognitive science  بپردازم.. اونم حیطه cognitive information retrieval ,.. خوب فعلا باید کتابی که درباره cognitive science  هست رو به پایان ببرم.. این جرقه خیلی خوب بود.. این مدت کلی حرص می خوردم چرا باید رشته کتابداری رو انتخاب کنم..‌ اما الان خیالم راحت شد که میتونم اینا رو بهم مرتبط کنم.. خیلی دوست داشتم به محبوبم پیام بدم و بگم چه حس خوبی از این درک جدید دارم  اما هنوز نگرانی از عادت به رابطه یکطرفه  پیامی باهاش وجودم رو میرنجونه.. اما اگر روح الهی تشویق کنه که پیام میدم

چرا اسم اورکا برام جذاب شده

نمیدونم کدوم از این موجوداتم، اروکا یا اسب سیاه..شایدم هر دو... من برای پیشرفتم در جهت اهدافم می‌جنگم.. وقتی یکی بهم گفت من الان 39سالمه و کلی اهداف داشتم که دیگه به فکرشون نیستم.‌.. بهش گفتم که کم برای اهداف و رسالتم نجنگیدم و تلاش نکردم.. به این آسانی کنار نمیذارمشون.. حس کردم اورکا م، در عین حال هومت هستم



پاییز

به آغاز پاییز نزدیک می‌شویم. این پاییز با ۶ سال قبل فرق بسیاری دارد. آن هم آرامش با عشق و بدون محبوب است. پاییز ۹۶ عشق را به زبان آوردم. گفتم یا میگوید خانم اشتباه میکنید، یا همراه می شود ولی  تنها پذیرفت که من احساس عشقی در دل دارم و احتمالا مثل احساس بسیار از آدمها گذراست. تا جایی همراه من بود. خودش را به نشنیدن میزد. از جایی که من ملتهب و آشفته بودم، او همچنان ساکت بود و با فاصله بیشتر و زره های محکم تر همراه بود. من کم کم از همان موج سینوسی هیجان احساس پایین آمدم ، عقل را به عشق ترجیح دادم اما او به همان روند ادامه می‌ داد. حق داشت با آنهمه چالش که در زندگی داشت، من هم در دنیای مجازی با اینهمه مانع درمانده شده بودم.. اما او با منطق تمام در دنیای واقعی به زندگی ادامه میداد.. تا سال ۱۴۰۱ که من هم به نقطه ای نزدیک صفر در نمودار بودم.. 

پاییز سال قبل یک تیک آف قشنگی داشتم و تجربه متفاوت بی احساسی از حضور کوتاه مدت یک انسان را داشتم. همان تجربه مرا به سوی رسالتم بعد از یک دوره حس پوچی و بی توجهی به مرگ و زندگی هدایت کرد.. بعد از ماه ها دوری از محبوب، عشق همانطور آرام و بی هیاهو نفس می کشد.. این ماه فهمیدم این عشق زاییده روح من است که در این مسیر اگر من آن را با تیپا به کناری میزدم، شمایی از آرامش روح الهی در وجودم شکل نمی گرفت.. با اینکه محبوب را دوست دارم، خوب می‌دانم من با آدمی که سکوت تنها راه حلش است و اهل حرف زدن نیست. به نحوی که ترجیح میدهد هیچ وقت ردی از کلام و احساسش باقی نماند، حتی شاید با نزدیک ترین رفقا، شباهت و آرامش مشترکی ندارم. حداقل این برداشتی براساس تجربه چند ساله من است. اما عشق را مأمنی میدهم همیشگی که مرا سیراب نگه دارد و با پاهای آهنین محکم به جلو پیش روم که زندگی ادامه دارد. امسال پاییز آرام آرام م. بگذریم چالش های متفاوت در زندگی وجود دارند. اما برای رشد تلاش می کنم و روح الهی را پاک می کنم و پاک می کنم و تلاش و پشتکار ادامه دارد. 


حال آرام

روزهای خوبی برای من می گذرند. چشمم را گاهی بر اتفاقاتی که اطرافم می گذرند، می بندم... اما عجب رنگ زیبایی دارد عشق، وقتی که تپشی آرام بر سراسر وجودم می‌رقصد ‌. خوشحال میشم از دیدن خنده ها و لبخندهایش.. هرچند دوری م و خبری از او ندارم. بعید میدونم فراموشم کرده باشه.. مهم نیست.. جریان عاطفی اگر دو طرفه نباشه، نباید صدایی هم ازش در بیاد..گویا خوابی بوده که اکنون هم به قهقهرای ذهنم نشسته.. اگر هم دو طرفه باشد و جز دوری راهکار دیگری نباشه که باید همگام به جلو پیش رفت.

از اینکه اینجام خوشحالم.. از آرامش نسبی، تلاش برای رسالت و اهدافم و وجود جریان آرام عشق خوشحالم..در حالی که دوستان و همکارایی دارم که در کنارشون خوب کار می کنم، رشد دارم و اوقات خوبی حس میشه..

دوست دارم.. من رو ببخش... دوست دارم 

هوآپونوپونو

این روزها دوچرخه سواری می کنم و کتاب گوش می دهم. فعلا قرعه به نام  کتاب «محدودیت صفر» اثر جو ویتالی افتاده. داستان درباره پاک کردن روح برای رسیدن به صفر است. جایی که محدودیتی برای روح وجود نداره. خوب من رو به این نتیجه رسوند که بد نیست هر از چند گاهی، مخصوصا وقتی ناراحت، عصبانی و هیجان زده هستم، دنیا رو به چشم خودم ببینم. متوجه شدم اشتباه فکر نکرده بودم درباره انرژی هایی که از آدم ها میگیرم. حس دلتنگی بهم دست داد. یادم افتاد که مدتهاست به عشقم سر نزدم. نذاشتم حتی برای گلهام این عشق جاری بشه. اما تصمیم گرفتم که اوقاتی از روز رو بهش اختصاص بدم.

دو هفته قبل که خیلی دلتنگ و تنها بودم. یاد دوستی افتادم.. محبوبی که عشقش در قلبم زنده است. گفتم خدایا خیلی زوره که چند ساله حتی عکس از دوستی ندیدم.   امروز که دنبال موضوع تحصیلی جدیدم می گشتم، به عکس ها و پروفایلش رسیدم.. خیلی حس خوبی بود. اما یادم افتاد اون سالهاست دنیا رو همونجور که هست می بینه و من رو احتمالا تا الان فراموش کرده. شایدم دوست دختر داشته باشه.. خلاصه به این فکر رسیدم که خودم رو تو چرخه باطل نندازم.. اونم در مورد آدمی که من رو ته ته صف میذاره.. بر خلاف مسعود که شاید دوستیمون با بحث کار و برنامه هاست. رشد تحصیلی و کاری و کتابها اما برام ارزش عیان قائله...خلاصه خوب بود..