دنیای من

روزگار من

دنیای من

روزگار من

حاضری زدن

وقتی که از پله های بنای سر به فلک کشیده عشق بالا میرفتم، هر پله برای من دنیایی از تجربه بود. هر پله من صیقل بیشتری خوردم. یک درس بزرگی که یاد گرفتم ، رهایی بود. زیبایی عشق در رهایی بود. همین من رو صبورتر کرد. اما باورم اینه که ما در صورتی میتونیم به هم عشق بدیم که براش چارچوب نذاریم.  اگر وظیفه و اجبار نباشه، بیشتر بهم عشق میدیم و ذوق هم رو می کنیم. دروغ چرا من اگر بشینم غصه دوری رو بخورم کلی دلتنگ محبوبم میشم. دلم برای چهره ش و صداش تنگ میشه. محبوبی که محبت و عشق ش فقط برای قلب من عیان. اما به این فکر میکنم که رفتار هاش حس حضور و غیاب با دستگاه چهره خوان یا اثرانگشت شرکت‌ها نداشته باشه.. این فرآیند من  رو مستقل تر می کنه و عشقم رو وسیع تر 

حیاتی دوباره

دستها در دور دست پنهان

 قلب‌ هامان صد گره خورده است

 یک قدم از جهل دور می مانیم

 صد قدم بر مهرمان افزون می‌ آید

 عکس خاک آلوده‌ اش در گوشه‌ ای خواب است 

دیگر اکنون هیچ صدایی در سرم از او نمی‌ آید

 مرگ تدریجی‌ ست این دنیای دور از دست 

یا که تصویر جدید آرزو بر قاب دیوار است؟

می نویسم در تمام نامه هایم دوستت دارم

 از سکوتش خوب می فهمم که اکنون دوستم دارد

**************آخرین شعرم***********************

این چند روز با حسی خوب با خودم گفتم که دریچه امیدی باز شده اما 

نه! دریچه نیمه بازی که ازش وحشت داشتم، دیگه توش حس امنیت رو نمی دیدم

دریچه ای که صدها سوال و علامت مجهول رو به روم باز می کرد

بعد از خود دوستی هم می ترسم چه برسه به اینکه فکر کنم خدا از خر شیطون پایین اومده

واقعا خسته ام درباره تلاشی برای راست و ریس کردن شرایط

اگر خودش دوست داشت که بعید می دونم ، میاد جلو

اگر نه هم که مثل تمام درهای بسته دانشگاه ها، اینم روش بسته می مونه


فسخ عزیمت جاودانه

این شبها، مثل سالهای نوجوانی، شعرهای شاملو و صداش آرومم می‌کنه. خوب من هر کدوم از شعرهای شاملو رو بیش از صد بار تو این بیست سال گوش دادم و با بزرگتر شدنم، درک متفاوتی از هر محتوایی مربوط به بابا احمد داشتم. دیشب کلیپی رو دیدم که آیدا میگه احمد بهترین مرد دنیاست. ذوقشون رو کردم. از طرفی من متاهل نیستم، دوست پسر هم ندارم، که درک کنم. ارتباطم هم با دوستی، یه قدم من میام جلو، ده قدم اون بره عقب هست که چند برابرش کنید. اما می دونم زنان بالغی که چنین حرفی می  زنن، عشق نابی تجربه کردن.

با خودم میگم من همیشه با تمام فراز و فرودهای زندگی، به عشق افتخار کردم و خوشحال بودم که دوستی مقابلم بوده اما اگر اون عاشق من میشد و ابراز میکرد و تعامل خوب و سازنده پر مهری داشتیم، چه خوب و شیرین می شد و پستی و بلندی روزگار قابل تحمل تر میشد. 

اما ناف من رو‌ با قیچی تنهایی بریدن

حاشیه بخت من

این روزها آروم ترم. از جهل بیزارم و حتی یک قدم فاصله گرفتن ازش باعث آرامش من میشه. یکم رک باهاش حرف زدم. اما آرومم. اونم حتما اهمیت نداده. خیلی دوست داشتم با یک پسر آشنا می شدم و با هم برای مهاجرت به کانادا اقدام می کردیم. خوب با محبوب آشنا شدم اما اون کلی ازم جلو بود. وقتی هم دید من معلوم نیست کی بیام، سریع رسمی شد و کنارم گذاشت. احتمالا گفته خوب برم سراغ هر دختر دیگه ای که تو لیست دوستامه. اما من یک سری ویژگی های مثبت ازش دیدم که خوب باعث شد بی توجه به دوری دوستش داشته باشم. حالا هم دیگه جرات تکرار یک مسیر رو ندارم. مسیری که بخواد تنش برام به وجود بیاره. بعدم طرف قالم بزاره .

خوب دیگه اینم زندگی منه. هر کسی رو به نظرم می اومد چه خوبه، یا دوست دختر داشت یا داشت ازدواج می کرد یا می فهمیدم که هیچی مون به هم نمیاد. اینم یکی دیگه. 

ساختن آینده

چندین ماه است که هر اتفاقی می افته که مطابق میل م نیست، خیالم راحته که راه رسیدن من به هدفم اون اتفاق نبوده. عشق خدا در دلم که نه، در وجودم خانه کرده. وقتی یک گزینه هم رد شد و فهمیدم مسیر موفقیت من تحصیل نیست. با آرامش سراغ راه دیگه رفتم. این در حالی بود که تو دلم می گفتم چطور به محبوبم بگم من قلبا قبولش دارم اما گاهی فکرهایی به ذهنم میرسه که من رو از توهمات بازداره. خوب بهش گفتم. من باید تنهایی به جواب سؤال‌هام میرسیدم. خوب مجبور بودم فرضیه های مختلف رو بیارم. وگرنه من باور قلبی م سر جاش هست. خوب بهش گفتم 

این روزها پای در راه مجهول دیگری گذاشتم که پر از درس های مختلف برایم هست. من رو به آینده امیدوارم می کنه. حتی اگر این راه نشه، من راه دیگری میسازم