گویی رسیده بود
این روزگار سرد
این سربه زیرِ مرد،
این روزگار زرد
هرچند زرد و سرد
رنگ غم است ولی
از شور کودکان
آید نشاطِ من
در کنج خانه ام
اما نه خسته هیچ
شور است و کار و عشق
غم در کنار نیست
داری از یادم میروی
میدانم برایت مهم نیست
چرا که مهمتر از اینها در زندگیت داشتی
اما من خوشحالم
ما برای هم در همان چند سال با هم بودن زنده بودیم
و حال برای هم رو به پایانیم و سردی
خوشحالم که تنها دوستیم در خاطر هم
و دلبستگیم کم میشود
تمام
هر روز او از من و من از او دورتر می شویم
به این نتیچه دارم می رسم عشق هم همان شاملو
از نظرات و عقایدش کیف می کنم
درباره شعر، زندگی و ...
اما او چه ایده دارد تنها باشد و بس
درست می گوید که آدمی نباید وابسته باشد
اما خوب...حال که او نمی خوهد دوستی ادامه یابد
و تنها او جوابگوی پیامهای من است و بسیاری موارد هم نه
و مرا نگران می کند و نه ناراحت
همان بهتر در حد دوست خوابگاهی باشد و بس
سخت است دل کندن از او
مهرش در مغز استخوان قلبم نفوذ کرده
شاید او بتواند با تنهایی کنار آید اما قلبم...نه!
سکوت بدترین شکنجه در تمامی عمرم بوده و
او سکوت می کند
ای بابا سرنوشت من است دیگر
همه سکوت می کنند و من
در خلاء سکوت آنها دست و پا میزنم
گاه به دوستی من و او فکر می کنم پر از مهر و محبت
پر از صمیمیت، پر از نکته هایی که بزرگمان کرد
چه زود گذشت چهار سال زندگی و
حال از هم دوریم و عشق میورزیم و دیگر خبری از هم نداریم
گاه فکر نی کنم این دوستی من و او در این مدت
شاید قسمت هر کدام دوستی دیگر است
چه زود تمام شد
این عشق نبود