دنیای من

روزگار من

دنیای من

روزگار من

دلم هواتو کرده

این روزها بد جوریی دلم هوایت را کرده

این روزها بســــــــــــــــــــــــــیار به یادتم

این روزها با هر تلنگری پتک خاطراتمان بر سرم می کوبد

کم نبود

چهار سال دوستی، مهر و محبت و زندگی در غربت و 

تنها آشنا بودن برای هم 

دلم برای عشقم تنگ است 

این مرغهای نامه رسان دست خالی می آیند و

 چشمشان به دست من است

من هم قلبم مینویسد PQRSTو منتظر پیامی ست طولانی

دلم برای تو دوستم تنگ است

ای کاش زهــــــــــــــــــــــــــــــــــره در آسـمان بیاید و سلام مرا

به تو زهـــــــــــــــــــــــــــــــــره قلبم برساند



خاطرات

این روزها نیز دست به دست هم دادند و با بادهای موسمی گامها برداشتند

این روزها شب شدند و دیگر هیچ چیز به یادگار نماند

این روزها من مانده ام و آینده ای که می آید به جانبم

آینده ای که حال می شود و گذشته ای و می رود بی هیچ خاطره

تنها عطری از خود به جای می گذراند که وقی حس می کنم

می گویم آه این  طر آن روزها و سالهاست

آی عشق آی عشق

وقتی کلمه عشق را به ذهن وارد کردم یازده ساله بودم

هوادارای از شاعران بود

دوستان عاشق فوتبال و بازیکنان و بازیگران بوددند

اما من غرق در رویاهای شاعرانه

هنوز به تمام رویاهایم علاقه مندم

اما چهار سال با افرادی زندگی کردم که

 عاشق بودند 

عشق ورزیدند

چه لحظات نابی داشتند

اول می گفتم من در شهر غریب تنهایم و آنها با همسر یا رفیق خود یا همان همدم

اما بعد از چند ماه میدیدم آنهایی که دعوای تلفنی داشتند تا پاسی از شب

در محوطه خوابگاه گریه می کردند

و تنها مشتی خاطرات بود 

راستش حرفم درستی و نادرستی این شکل دوستی ها نیست

خاطرات جدایی را تنها دیدم و بس نه یکی یا دوتا بسیار زیاد

دیروز دوست دوستم که از همدم خود با عشق حرف میزد 

آرزوی خوشحالی کردم و ادامه دوستی 

اما ته دلم برای دوست دوست خیلی غصه خوردم

امیدوارم نه وابسته شود و نه دلبسته 

و بداند باید چنان "خود" باشد که بدون همدمش زندگی  راحتی داشته باشد

مهمانی

مهمان فیس بوک بودم 

اما خسته شدم

در خانه  فیس بوک را بستم و 

آمدم خانه ی خودم

شهریورم با برخی درسها می گذرد

فردا یک مهمان بازی دیگرم تمام می شود

به امید رسیدن به آرزوهایم

هر زوز زندگی می کنم


زندگی

این روزها گرم است

سرمای تن را هم

گرمای بی حد است

این روزها آبی ست

تک آسمان ما

اما دریغ ما

یک جرعه ی مهر است

این روزها سایه با آدمی قهر است

تنها امید نسل یک لحظه بر باد است

شبها دگر نوری از قعر یک دنیا

بر ما نمیتابد

این را چه سودی

حیف فریاد بی حد است

شب را شود روزی

روزش شود شبها

اما دریغ از عمر

پایان او مرگ است

پایان را با خاک همسو شود یک دم

تنها نمی ماند پایان را یک دم