دنیای من

روزگار من

دنیای من

روزگار من

آدمیزاد

چند روز پیش که بعد از ماه‌ها یک کار زیرنویس دیگه آماده کرده بودم، به خودم می گفتم چه احساسات مصنوعی دارم.. حس خوشحالی، قوی بودن، مهربونی، عصبانیت، عشق، نگاه منطقی، آرامش از تنهایی و سکوت، نیاز به داشتن یه رفیق پایه و خوب ، لذت از متاهل نبودن مثل دوستان و آشنایان ، اضطراب و نگرانی، گیج و گنگ بودن.. خلاصه گفتم احتمالاً من یه چیزی م هست اما میدونستم که جهان درونه منه‌. این احساسات زندگی من رو میسازن، پس عجیب نیستن.


شب دیدم آسمون که چند روزی باران بهاری اردیبهشت رو بر وجود زمین میزد، شروع به غرش کرد. رعد و برق های لحظه به لحظه ، مثل وقتی که یکی دستش رو کلید باشه و مدام چراغ رو خاموش و روشن کنه، بعد در کمتر از پنج دقیقه تگرگ سنگین اومد و سی ثانیه بعد، بارون بارید و تا چند ساعت صدای برخورد نرم باران بر پیشانی زمین، به گوش می اومد..گفتم، نه انگار همه همینجوری هستن مهم درس گرفتن از زندگی هست. میتونیم راحت از کنار اتفاقا رد شدیم و یه چالش رو بارها تکرار کنیم و همون قدر اذیت شیم، میتونیم از اشتباهاتمون برای بهتر شدن زندگی درس بگیریم 

کوه محکم

هر راهکاری، سختی‌هایی دارد. این جمله از پیام بهرام پور، ماه‌هاست آویزۀ گوشمه. مثل آب رو آتیشه برام. وقتی از بعضی چیزها اذیت میشم. وقتی فکر میکنم خوب تا کی باید خونه پدری بمونم.. اصلا تا کی خدا میخواد زندگی من رو مثل یک قاب عکس، بذاره رو دیوار.. وقتی به خیلی از چالش‌ها فکر میکنم و راهی جز پذیریششون ندارم. 

اینا هر کدوم خوبی‌هایی هم دارن. مثلا محکم و مقاوم بودن من یا هر خانم دیگه ای بهمون کمک می کنه که هر وقت مردی دهن کجی کرد، فک نکنه می مونیم تا هر چی خواست بگه و ما با گردن کج، بذاریم بریم. این رو هفته پیش تجربه کردم. پسر بچه ای که بی احترامی کرده بود؛ احتمالا مامان مظلوم و توسری خوری داشته و فکر کرده که همه زنها اون جورین. اما من بهش فهموندم  که بابای قلدرش،  نمی تونه باعث ترس من بشه. بگذریم که وقتم رو هدر ندادم و به جای عصبانیت، محل واقعه رو بعد از گفتن حرفم ترک کردم.

موندن تو خونه هم اجازه یک تجربه آرام رو بهم داد. درسته که کم از خونه بیرون میزنم، با ادمهای واقعی کمتری در ارتباطم ولی کارم رو خیلی دوست دارم. مدیر خوب و محترمی دارم و کلی نکته تو کار یاد گرفتم. الان تو کار دیگه سنیور حساب میشم و خرج اضافی هم نمی کنم. اما خوب اون استقلالی که دوست دارم، نیست.

امروز فکر می کردم که وقتی به مهاجرت به کانادا فک می کردم، خوشحال بودم که ممکنه یه جایی باشم که محبوب رو دورادور ببینم (نازی، به چه چیزهایی ذوق میکردم). اما الان که معشوق همیشه و همه جا با من هست، خوب هرجا که باشم با او هستم. حتی اگر مرگ به سراغم بیاد. این رو میدونم که من چیزهایی رو به دست اوردم که در صورت مرگ ناراحت از نداشتنشون نیستم. در هر شرایط دوست دارم، محبوبم حسابی حالش خوب باشه، رشد کنه و موفق باشه تو زندگی ش.

بگذریم که الان جریان احساسات یه جوری شده که با هیچ ابراز احساسی ذوق نمی کنم و دلم نمیلرزه. مثل یک کوه یخم که در قطب قرار داره. یک مقدار یخش آب شده و دوست داره در سکوت تمام تماشاگر روز و شب شدن باشه. اینم خوبی ش اینه که محکم تر تلاش می کنم و با وجود عشق آرامم. عشقی که تنهام نمیذاره.

خوب در ادامه یه آهنگ ادل هم میذارم که خیلی خیلی دوستش دارم. آخرین بار که ارسالش کردم، به تلگرام محبوبم فرستادم.. اون موقع عشقی هم در کار نبود. البته. ولی گوشش میدم یاد حس خوب اون روزها میفتم که باد با خود برد.



ثبات

وجود روزهای خوب در زندگی کمک می‌کنه که انرژی بیشتری داشته باشیم برای لحظات سخت و  برای رسیدن به اهدافمون. این روزها که قدر بودن در کنار دوستان و خانواده را بیشتر می‌فهمم با خودم فکر می‌کنم که ارامش مضاعف رو تجربه می‌کنم. قبلاً وقتی دوستام و محبوبم رو می‌دیدم که در مسیر رشد، دقیقا در همون مسیری که من خودم هم دوست داشتم قرار دارن، حساس می‌کردم که من شکست خوردم اما این سال‌ها تجربه کار و زندگی به من یاد داد که من در بهترین شرایط خودم هستم. من نباید شرایط خودم رو با تصوراتم درباره زندگی دوستان و آشنایان مقایسه کنم. 

هورکا، اسمی ست که واقعا دوست دارم. ترکیبی از هومت و اورکا ست. به معنای نیک اندیشی جنگجو و سخاوتمند.. صفاتی که این روزها بیشتر حس میکنم..

به واسطه این اسم، یک تجربه قدیمی رو تکرار کردم، تجربه ای که رفتار طرف مقابل رو‌ میدونستم، اما خودم رو سنجیدم. خوشبختانه ردی از احساس نبود. البته بار اول نیست . من در کلاس درس هم خواهرم رو مثل باقی دبیرها، رسمی صدا می کردم. این درباره دوستان هم صادقه.. اما با تکرار یک رفتاری که پیشتر تنش زا بوده، خیال خودم رو آسوده میکنم از ثبات احساسی .ممنون معشوق من،. روح الهی

باران بهاری این روزها و آهسته و پیوسته تلاش کردن، در کنار جریان آرام احساس بهم حس خوبی میده.. بیشتر یاد محبوب می افتم ولی حس خوب در وجودم نقش می‌بنده و به خاطرش خوشحالم 

قانع بودن و توقع نداشتن

نمی‌دونم این روند طبیعی هست یا خودخواهی حساب میشه

اما فکر می کنم برای همراه داشتن دوستان نباید بیش از سهمم خودم رو تغییر بدم و تلاش کنم. همینجوری که بعضی از آدمها به ذهنم میان و ماه هاست ازشون بی خبرم. ما آدمها وقتی تعامل خوبی داریم که باهم تلاش کنیم، نه اینکه یکی هی ببینه طرف مقابل چه شرایط و طرز برخوردی دوست داره ولی اون آدم یه قدم محض رضای خدا هم برنداره..

انگار اینجوری راحتترم.

حتی در مقابل MHD هم یه چیزهایی رو باور دارم و حس خوبی قلبم از روح محبوب دریافت می‌کنه. از وابسته نبودن به عدد و رقم‌های توییتر برای درک حضورش خوشحالم و حس خوبی که از یادش در وجودم جریان داره بیشتر از درک حضورش برام ارزش داره.. محبوب تنها مردیه که هنوز تو بهترین جای قلبم قرار داره و معشوق برای بیان سهمی از عشق ش به انرژی مثبت اون رو میاره .. باقی آدم‌ها هم رفیقن دیگه

عجب حس خاصی

صبح که در خواب، در تکاپوی برگزاری مراسم خاکسپاری خاله بودیم، در گوشه ای یک عبادتگاه او را با لباسی سفید و درخشان دیدم که مشغول عبادت بود. در همان خواب با تعجب میگفتم خاله برای مرگ خود آماده میشود. آخ که اگر دنیای پس از مرگی باشد، الان داداش سیروس بعد از چهل سال منتظر خاله ست. موقع بیدار شدنم صدای اذان از مسجد محله هم به گوش می‌رسید. خاله سال قبل تیرماه فوت کرد. در تمام طول مراسمش به این فکر می کردم که از دیدن فرزندش خوشحال است.

بگذریم و نگاهی به زنده ها بیندازم بهتر است..

گوش دادن آهنگ آوریل من رو یاد شب های خوابگاه انداخت.‌ دویدن آخر شب و حضور در اتاق دوستان بلوک‌های دیگر.. حس خوب اون روزها با آهنگ های آوریل زنده میشن.. بگذریم که گاهی می دویدم و گریه میکردم از فقدان عشق و دوری از خدای معنوی


اما اکنون سیراب از عشقم.. این سیراب بودن که بخاطرش مدیون تجربه عشق نسبت به محبوب هستم، بهم قدرت بیشتری میده، مخصوصا که می‌دونم روح الهی همیشه همراهم هست.. 

میدونید وقتی عکس های محبوب م رو نگاه میکنم، کلی خوشحال میشم، ته دلم هنوز خجالت می کشم که از عشقم باهاش گفتم. اما حتما یه سقلمه ای از سمت منطق هست که بگه شیما تو که میدونی دوستی اون ور دنیاست و دنیاش اونقدر فرق کرده که شاید فراموشت کرده باشه یا هی عقلم بهم سیخونک میزنه که شیما تو و محبوب دیگه هم رو نمی‌بینید و این همه فاصله چطور رفع میشه،و کلی حرف منطقی که تهش میگم بی خیال بابا، ای عقل ذوق دیدن دو تا عکس هم کوفتم کردی 

اما معشوق، روح الهی، قلب و منطق باهم هماهنگ‌ هستن.. عقل هیچی نمیگه.. آرامش این روزها در کنار تلاش برایم ستودنیه

خوب برای محبوب که نمی نویسم که کلافه شه

 اما اینجا با قلبم می‌نویسم که خیلی دلم براش تنگ شده و دوستش دارم هنوز .. خدا همیشه نگهدار سلامت، شادی و موفقیت ش باشه