چه ایرانیان ارزشمندی در کشور ایران و جهان وجود دارند که ما از آنها بی خبریم. چندی پیش که سنگ مزار خانم مریم میزراخانی رو دیدم، دلم گرفت. آدم این همه تلاش کنه و در سن کم فوت کنه.. خیلی دلم گرفت تا دیشب که داداشم از دوستش سوران نوروزی می گفت. دوست اکتیوش که کلی از نظر علمی و پژوهشی مورد تایید استادهای ایرانی و کانادایی بوده.. دیشب بهمون گفت سال قبل در اثر سرطان لیپوسارکوما فوت کرده.. علی اسم بیماری ش رو نمی شناخت. اما اسمش رو سرچ کردم دیدم که درباره ش اخباری وجود داشته.. دیشب کلی دلم گرفت. چرا چهره های علمی فعال اینقدر عمرشون کوتاهه ؟؟ فری هم همینطور بود.. خیلی ها رو ما نمیشناسیم
گاهی اتفاقات مختلف رخ میدن تا ما تعادل وجودی خودمون رو بیشتر و بیشتر کنیم. من این چند ماه تلاش کردم تعادل میان احساسات و منطقم رو درباره عشق برقرار کنم. وقتی ازش خداحافظی کردم، فکر نمی کردم لحظه ای دل رو به دریا بزنم بهش ایمیل تبریک بدم و خیلی رسمی، اما پیامی نگیرم. البته مهم نیست از نظر منطقی اما قلبم انگار بیشتر به خودش اومد. عقلم میگفت، دیدی، دیدی اون کلا کنار گذاشته مگه دیونه ست بعد از این همه سختی که با تو قلب ساده دل کشیده، برگرده سمتت. انگار پازل های منطق و عقل بهتر کنار هم چیده شدن تا قلبم بپذیره که دوستی خیلی وقته پذیرفته قلب من، با معیارهاش جور در نمیاد. دوستی هم مثل انسان های گذرای زندگی بوده.. درسته قبل و بعد از دوستی مردی تا الان تو قلبم نبوده. اما فکر می کردم روزی که مطمین شم که دوستی با دختری مچ شده یا پارتنرش شده من باید کنار بکشم. خوشحالم که با این اتفاق، پذیرفتم که اون موعد مقرر الانه. قلبم انگار از دور باطلی که خودش برای خودش ساخته خارج شده و از توهم محبوب و سیگنال های توییتر و کم و زیاد شدن عددها نجات پیدا کرد. حداقل قلبم همراستا با عقلم پیش میره و دیگه یک درصد هم احتمال بازسازی یه تعامل با دوستی رو نمیده.. اصلا احمقانه بود که دوستی با اون همه منطق سفت و سخت بخواد بیاد سمت قلب ساده من. مهم نیست که چی گذشت با آدمی که دیگه گذشت، مهم آینده ست و تکرار نکردن اشتباهات گذشته، حداقل میدونم اگر مردی اومد تو زندگی م با تعامل بیشتر عقل و قلب م پیش برم.. چقدر حس خوبیه این آرامش که به آدمهای گذرای زندگی پیوند نداره
این پیام، آخرین پیام سال 1403 است. در حالی که کمی دستم بهتر است و از دیدن موهای کوتاه خود لذت میبرم. امسال حتی چهارشنبه سوری هم بسیار پر هیجان و جالب بود. مدت ها بود اینگونه جیغ و داد نکرده بودم. شاید ۲۰ سال قبل چنین هیجانی را داشتم. گل سیکلمه ای که چندین ماه مراقبت کردم، گل داد و زیبایی دلنشین آن مرا به وجد میآورد. عجب لحظات پر فراز و نشیبی بر من گذشت و عشق به مادر بهترین چیزی بود که درک آن به من انرژی مضاعف می داد. آرامش بیشتر قلبم هم در نقاط مربوط به محبوب هم خیالم را کمی آسوده تر کرد. جریان محبت دوستم رو این ماه ها بهتر حس کردم و تلاش کردم با پیام هایم مزاحم او نباشم. نکات جالبی در رفاقت با دوستان قدیمی یافتم و اعتماد بیشتر به توانایی هایم، به من آرامش بیشتری میده.
امیدوارم سال ۱۴۰۴، شرایط بهتری را در کشور داشته باشیم و سال خوبی برای همه باشد
هوای خنک و بهاری روزهای آخر زمستان و هیجان برای شروع تجربه دیگر در زبان، حس آرامش هورمونها و کمرنگ شدن حس دلواپسی باعث شد که صبح تا ظهر رو خوب بگذرونم. از دست راست کمتر استفاده می کنم. تا به حال عادی برگرده زمان میبره با اون ضربه محکمی که ماه پیش خورد، کمک در شستن قالیچه و تکه کردن گوشت منجمدی که نیمی از یخ آن باز شده بود، احتمالا تا دو هفته ای بعد از عید مراقبت می خواد.
داشتم آهنگ دیگه ای رو از مسعود بختیاری گوش می دادم که با وجود حس غمی که تو آهنگ بود، خوشحال شدم که مثل سال های قبل، در غم خودم فرو نرفتم. جملات از دید شخصی به خاطرات تلنگر نمی زدن و دلم هنوز هم قربون صدقه محبوب می رفت. در حالی که عقلم میگفت شیما اگر از یه جایی به بعد بپذیری تنها نبودن در واقعیت یعنی پذیرفتن مردی دیگر، چه حسی خواهی داشت.. قلبم هم کمی غصه دار شد ولی گوشه ای از آن به زندگی تازه فکر می کرد و خروج ازین دور باطل تنهایی در واقعیت. ولی زود جمع کردم این بحث مسخره رو و به آهنگ زیر گوش دادم.
در یک ماه اخیر که آرنج راست و به طبعش کل دستم درد می کنه، با دست چپم بیشتر کار می کنم. تا اول دهه بیست سالگی اونقدر کم به دست چپم کار می دادم که نگران بلند کردن قوی چای و انجام کارهای ساده تر بودم. امروز که باهاش صبونه آماده می کردم و یا چای دم کردم، احساس عدم تعادل بهم دست می داد. یادم افتاد چند رفیق دارم که چپ دست هستن. چقدر حس خوبی بود که به خودم کمک می کردم که کارام پیش برن. از طرفی، وقتی خواهر بزرگم خواست تو شستن کلی ظرف کمک کنه، خجالت کشیدم که این مسئولیت همیشگی بر عهده ش افتاده. بهم گفت باید چند روزی مراقبت کنی تا بهتر شه.. از این حس حمایت هم کمی خجالت کشیدم.. عادت به این نوع از حمایت ها ندارم. از بس همه کارهام رو خودم انجام میدم.
اما بانداژ کردن و کمتر کار کردن با دست راستم، بهم کمک کرد بهتر کار کنم و بنویسم. خوشحالم.. بگذریم که گاهی یاد دوستم میفتم حس خستگی، مشغله و نگرانی ها تو ذهنم تداعی میشه. اما برای رفیقی که از خداشه کلامی باهام نداشته باشه، پیامی تو تلگرام یا واتساپ ازم بگیره، گرفتن پیام ایمیلی هم تو وضعیت کلافه کننده است. ترجیح میدم مزاحمت برای او ایجاد نکنم.
همین فکرها بهم میگه حتی اگر روزی کانادا برم، این رفیق با تمام محبتش اونقدر از من دوری می کنه که من نمیتونم با آرامش خاطر ازش راهنمایی بگیرم و کمک بخوام
دیشب به آهنگ های بختیاری گوش می دادم و به ویدیوی زیر رسیدم که از کودکی عاشق آهنگش بود. هر چه بزرگتر میشم، درکم ازین آهنگ بیشتر میشه