دنیای من

روزگار من

دنیای من

روزگار من

رسالت

بالاخره پروژه ام تمام شد. از سال اول لیسانس هر وقت بهش فکر می کردم، میترسیدم. باورم نمی شه تمام شد . 

با خدای خودم که درد دل می کنم می گم خدایا کمک کن بتونم به کودکان معلول کمک کنم. بتونم فردی باشم که در موفق شدن کودکانی که ناتوانی دارن، موثر باشم.. در یافتن عزت نفسی که اونها رو در یافتن استعدادهاشون کمک می کنه، کمک کنم. 

خدایا کمک کن تا رشد کنم. تا روح بزرگ و مهربونی داشته باشم و عشقی که به محبوبم هم دارم، پر رنگ تر کنم. خودت می دونی چقدر دوستش دارم. می دونی که من به این عشق متعهدم و رسالتم هم با تمام قوا دنبال می کنم تا بهش برسم :). 

امروز اولین مکاتبه رو انجام دادم تا مرحله بعدی رو پیش بگیرم :) .. خدایا من رو در مسیری قرار بده تا به رسالتم نزدیک شم :)

گریه به وقت نوشتن

دوستم مرضیه رو از سال 93 که همکلاسی شدیم میشناسم! شاگرد اول کلاس بود و حسابی درس می خوند. 

  خیلی باهاش در ارتباط نبودم و نمیشناختمش اما ترم چهار که دفاع کردم برای کمک و راهنمایی تو اس پی اس اس 

تو اشتراک گذاری تجربه های پایان نامه و دفاع بیشتر باهاش هم صحبت شدم و تو تصادف دانیال انرژی مثبت و مهربونیش

بهم بیشترین انرژی و روحیه رو داد.

تو تجربه احساسی و عشق و رشدی که داشتم هم لحظه به لحظه ، هرچند دورادور کنارم بود. مرضیه و من همدیگر رو عاشقانه دوست داریم ولی اون خیلی جلوتر از من هست. امروز گفتم خوش به حال کسی که همسرش میشه و چه لذتی می بره در عشق اون که غرق میشه

گاهی به خودش هم می گم، ای کاش ای کاش دوستی هم یک صدم تو محبتش رو ابراز می کرد.. ای کاش سهم من حداقل تو بخشی از زندگی عاشقانه م ، تنهایی نباشه.. یعنی آینده چی برای من و دوستی رقم زده؟!! گاهی می گم ممکن این فاصله کمتر شه و تکلیفمون معلوم شه؟

خدا که این همه بهم محبت کرده میزاره من طعم زندگی با عشق رو مثل مثلا زهرا ع. بچشم؟؟ یا راه زندگی من مثل زندگی پوری، تنهایی ظاهری و همراهی با عشق است. تصوری از روح معشوق یا محبوب؟؟ 

دلم یه حال خوب می خواد تو عشق! که با اطمینان کامل بدونم تنها نیستم.. که دوستی مثل بابا لنگ درازِ  جودی آبوت، برای من نباشه