هر شب خط بطلان بر تقویم آن روز می کشم
اکنون سر رسیدم پر از خط های رفت و بر گشتی ست
این کار ادامه دارد
فکر کنم تا آخر عمر کارم خواندن است
این روزها با دو کودک خانواده ساعاتی را رو کاغذ خط خطی می کنم
این روزها دنیایم رنگین شده و تکرار رنگ و بوی خود را از دست داده
شعر کمتر در زندگیم معنا دارد و باز هم اوراق سفید را سیاه می کنم
این روزها معنای خط خطی های زندگیم را بیشتر می فهمم و
این است لذت رندگی من
این روزها دلم می خواست
من هم مثله جودی آبوت
یک دوست خاص داشتم مثله بابا لنگدراز
که برایش نامه بنویسم
تنها برای او
اما خوب که نگاه می کنم
این روزها هر وبلاگ نویسی می تواند
هزاران بابا لنگدراز داشته باشد
در هر موضوع و حیطه ای
دعا کردم و دعا کردند دوستان و
به هردر زدم به هر در باز و هر در بسته
تا که رنگ خوشحالی آرامش را به دست آوردم
بالاخره از شر نه ترمه شدن و مسایل وابسته به آن خلاص شدم
تیک تیک ساعتی ست
ریزش آبشارهای طولانی
چهچه ی پرنده در طلوع و غروب خورشیدش
سردی زمستان در تنه درختی ست به امید فردایش
خانه ی شاهینی که با دستان دیگری به قعر دره ها سقوط می کند
زندگی را دو روز است
"اما سرنوشت من را بتی رقم زد که دیگرانش مپرستند"
و روزی به خط پایان میرسد و آن نوار را می برد