دنیای من

روزگار من

دنیای من

روزگار من

الگوهای زندگی

این دو روز فرصت داشتم که مستند زندگی آدری هابرن رو برای بار دوم و دقیق ببینم. هنوز هم به رسالتی که دوست دارم، فکر می کنم. می‌دونم که اگر هدف فعلی م به نتیجه برسه، میتونم در جهت رسالتم گام بردارم.‌.وقتی چهره انسان دوستانه آدری رو میبینم، یا درباره زندگی زنان سخت کوش و توانمند میخونم، فیلم میبینم و ویژگی های شخصیتی شون رو با دقت نگاه میکنم، قدرت می‌گیرم.



سکون و صامت بودن

پاییز با تمام زیباییش، غمی نمور در قلبم میگذارد. شاید سکون قلبم باعث شده که بروم سراغ پاییز و از حس و حالش استفاده کنم. آنجا که تمام جاده با پوستینی نازک از برگ‌های زرد و نارنجی زبر و پر سروصدایی پوشیده شده بود. در همان جاده بود که با پنهان شدن خورشید در پشت ابر، مرد میان قامت و لاغر اندام که شال زیبایی به گردن داشت، از من دور می شد و تنها رد پای او باقی مانده بود. همان ردپایی که باد زمانه پاک کرد. 

برای اینکه دوستی خوبی میانمون احیا بشه جنگیدم. سعی کردم خوب باشم، اما دیگه نه! دیگه قلبم اونقدر نمی تپه که بخوام بجنگم.. الان تو مرحله ای هستم که گاردی نسبت به کسی ندارم. اتفاقا ترجیح میدم با کسی برم جلو که ردی از عشق باهامون نبوده باشه، حتی اگر برگرده عقب، با همین تجربه، دیگه جریان احساسی با دوست و محبوب م برقرار نمی کنم... 




پاییز مهربان

پاییز برایم حس و حال دیگری دارد، همان پاییز بود که از احساسات م گفتم، در پاییز دیگری متوجه دور شدن تدریجی محبوب م شدم و آن را در قالب نوشته های کوچکی به رشته تحریر درآوردم. آن موقع که می نوشتمشان، انگار خودم در همان فضا حضور واقعی داشتم.. آن متن ها را ندارم، اما حس خوبشان در من به یادگار ماند. پاییز بود که فهمیدم آزادی یعنی جریان عشق را پذیرفتن و محبوب را از فشارهای تجارب عاطفی خودم، دور نگه داشتن..

دو سه سال قبل که به تازگی از سیل احساسات نجات یافته بودم، احساس می کردم پاییز تحولی دیگر در زندگی من دارد. در حالی که تنهام.. 

پاییز، پاییز، پاییز، تو با این زیبایی، فروتنی و مهربانی چه خوب مرا در تجارب مختلف پذیرفتی و مهرت را در هر شرایط نثارم کردی. منتظر آمدنت هستم..

شاید تو نیز همچون سایر فصل‌ها تا پایان زندگی همراه باشی، همانطور که بی منت محبت می‌کنی و دودوتا چهارتاهای عقل مانع مهربانی بی حد و مرزت نمی‌شود 


بی خیال گذشته

با تمام حس انجماد و بی تفاوتی که در روزای اخیر تجربه کردم، حس خوب رنگ دیگه ای داره. هنوز ته قلبم دوستم رو دوست دارم و براش لحظات خوبی رو آرزو میکنم. 

گاهی به رابطه خوبم با دوستی در ماه های اول فکر میکنم، دیگه فقط میگم خوشحالم از اون تجربه خوب و کوتاه و به نیمه تاریک تعامل که در همونجا رشد کردم و قدرت تنها زیستن رو با قلبی پر عشق پرورش دادم، نگاه غمگینانه نمیندازم. هر اتفاقی سر جای خودش رخ میده. اگر هم دو نفر،‌دو خط موازی باشند که نمیشه انتظار داشت.

خوشحالم از یادگیری در حوزه علوم اعصاب که با کورسرا مهیا نشد. باز خوندن کتاب ها لذت بخشه

راه یادگیری

دوره های کورسرا برام فرصت نابی برای یادگیری فراهم آورده. چندی پیش تنها راهی که برای یادگیری علوم شناختی و علوم اعصاب به ذهنم می‌رسید، تحصیل بود. اما هرچی دو دوتا چهارتا می کردم می‌دیدم که توان درس خواندن و نمره گرفتن رو کنار کار ندارم.. مثل دوستی و امثال اون هم حسابی درسخون نیستم، پس راه دیگه رو باید امتحان می کردم. خواستم از دوستی راهنمایی بگیرم که دیدم راه تعامل دوسویه به فنا رفته.. مثل همیشه باید خودم پیگیر بشم و راه های امکان پذیر رو بررسی کنم. 

حس خوبی دارم که می‌خوام درباره حوزه نوروساینس کمی یاد بگیرم و انشالله که ادامه میدم.. می‌دونم که یادگیری درباره مغز و عملکردش برای کارم مفید خواهد بود.

حس خوب امروز رو دوست دارم. ماه قبل پیام دادن به محبوبم، و درک حضورش حسابی آرومم کرد. اما نباید بد عادت شم. وقتی تعامل م باهاش متعادله، خودم آرومم..