دنیای من

روزگار من

دنیای من

روزگار من

رسالت

بالاخره پروژه ام تمام شد. از سال اول لیسانس هر وقت بهش فکر می کردم، میترسیدم. باورم نمی شه تمام شد . 

با خدای خودم که درد دل می کنم می گم خدایا کمک کن بتونم به کودکان معلول کمک کنم. بتونم فردی باشم که در موفق شدن کودکانی که ناتوانی دارن، موثر باشم.. در یافتن عزت نفسی که اونها رو در یافتن استعدادهاشون کمک می کنه، کمک کنم. 

خدایا کمک کن تا رشد کنم. تا روح بزرگ و مهربونی داشته باشم و عشقی که به محبوبم هم دارم، پر رنگ تر کنم. خودت می دونی چقدر دوستش دارم. می دونی که من به این عشق متعهدم و رسالتم هم با تمام قوا دنبال می کنم تا بهش برسم :). 

امروز اولین مکاتبه رو انجام دادم تا مرحله بعدی رو پیش بگیرم :) .. خدایا من رو در مسیری قرار بده تا به رسالتم نزدیک شم :)

من و دنیای ساده ام

چند روز پیش موقع نوشتن متنی یاد داداش سیروس افتادم

چهره مو فرفری با عینک و سیبلی که مناسب دهه 50 و  60 بود

گاهی فکر می کردم اگر زنده بود چقدر از بودنش لذت می بردم

فکر کنم اگر بود، الان 58 ساله بود ولی به خاطر علاقه بین او و بابام

حتما رابطه خوبی داشتیم، شاید هم ایران نبود... نمی دونم

ولی شخصیت فرعی زندگی من شدو صدای رویایی ش تو ذهنمه 

گاهی می گم اون دنیا چقدر خوبه ها همه هستن.. شاملو و فری

بابا بزرگ و سیروس و افرادی که دلتنگشونی ... 

میدونم دارم احساسی می شم.. اصلا برای همین اینجا می نویسم

این هفته کذایی هر ماه حال غاقلگیرانه ای داره

سال 96 چنین روزی تا مرز بی هوشی میرفتم، امسال آرامش عجیبی دارم

 دوست داشتن م با وقار خاصی هست...

هرچند خورشیدوار محبت می کنم و دوست میدارمش

ولی برای آدمی که نمیدونم کجای زندگی شم  تلاشی نمی کنم

مرد بودن تا همینجای زندگی هم، دخترانگی و طراوتش رو ازم گرفته

در این بخش مردونه وارد نمیشم


بنای عظیم عشق

امروز روز اول آذر هست... 

ماه آذر رو دوست دارم..

شاید چون بیشتر از ماه های دیگه  پاییز 

بوی عشق به مشام می‌رسه

عشق همون واژه ای که هر وقت یادم می‌اومد 

ازش بیشتر متنفر می‌شدم

ولی الان که کم کم دارم دوستم رو بیشتر دوست می‌دارم

فکر میکنم در بنای عظیم عشق هستم و 

در پله‌های اولی عشق هستم

عشق با شناخت به وجود می‌آید 

و من با شناختی که از دوست خیلی خوب و مهربونم دارم

فکر نکنم حالا حالا بشناسم‌ش 

پس تو همین قدم‌های اول هستم