دنیای من

روزگار من

دنیای من

روزگار من

سکون و صامت بودن

پاییز با تمام زیباییش، غمی نمور در قلبم میگذارد. شاید سکون قلبم باعث شده که بروم سراغ پاییز و از حس و حالش استفاده کنم. آنجا که تمام جاده با پوستینی نازک از برگ‌های زرد و نارنجی زبر و پر سروصدایی پوشیده شده بود. در همان جاده بود که با پنهان شدن خورشید در پشت ابر، مرد میان قامت و لاغر اندام که شال زیبایی به گردن داشت، از من دور می شد و تنها رد پای او باقی مانده بود. همان ردپایی که باد زمانه پاک کرد. 

برای اینکه دوستی خوبی میانمون احیا بشه جنگیدم. سعی کردم خوب باشم، اما دیگه نه! دیگه قلبم اونقدر نمی تپه که بخوام بجنگم.. الان تو مرحله ای هستم که گاردی نسبت به کسی ندارم. اتفاقا ترجیح میدم با کسی برم جلو که ردی از عشق باهامون نبوده باشه، حتی اگر برگرده عقب، با همین تجربه، دیگه جریان احساسی با دوست و محبوب م برقرار نمی کنم... 




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد