دنیای من

روزگار من

دنیای من

روزگار من

باید باشی...

مفهوم باید باشی که زندگی ادامه پیدا کنه ...ینی همین که من حس کردم

یعنی دیدن خوشحالی دوستم دوستم 

نه

 کسی که صمیمانه دوستش دارم 

و همین

یعنی بسیار خوشحالم

گذشت یک هفته از شهادت پدر دوستم

زمانه خواست تو را ماضی بعید کند
ضمیر مفرد غائب کند شهید کند
شناسنامه درد تو را کند تمدید
تو را اسیر زمین مدتی مدید کند
درون بغچه عطرش نشد که دختر باد
سپیده دم گل زخم تو را خرید کند
زدست خیمه بر این باغ ابری از اندوه
که رد پای تو را نیز ناپدید کند
 
زمانه بافت لباس عزا به قامت تو
که خود تهیه اسباب روز عید کند
زمانه خواست که در خانگاه تاول ها
تو را مراد کند درد را مرید کند
کنون زمانه شاعر چه از تو بنویسد
خدا نصیب غزل مصرعی جدید کند
خدا نخواست فقط از تو سر بگیرد... خواست
که ذره ذره تمام تو را شهید کند

تقدیم به زهره عزیزم

آن وقت که باید باشم کنارش

تنهای تنهاست

غم پیشه دارد.

من دوست هستم؟؟!!

اما چه تنهاست

غم را چه  سودی

وقتی او را تنهای تنهاست

من با چه رویی

گویم به  یک دوست

دوستت دارم

وقتی که اکنون تنهای تنهاست

 

 

گذشت از اون روزا



از همان وقتی که گفتی نه؛ زیادم بردمت
خاک کردم آن همه فکر و خیال پوچ را با شادی مرگ غمت.
عشق اگر باشد همه غم های بی پایان، نخواهم من دگر
یک دمی آسوده بودن ، به ز با هم بودنت.

تسلیت گفتن چه دشواره:(

نمیدونم چرا دوستای خوب من در این سال 1391 مصبیت از دست دادن پدر رو باید تحمل کنن

مگه چه گناهی کردن که در اوان بیست سالگی باید چنین غمی را با تمام سنگینیش روی قلبشون تحمل کنن..وقتی دوهفته قبل زهره گفت بابام خیلی بهتره کلی خوشخال شدیم و بهش گفتم میری خونه و بابا و مامانت هستن اما دیروز بار سنگین غم از دست دادن پدرش بر وجودش وارد شد ...شنیدن صدای گریه اش و دیدن غمش منو کلی میرنجونه و مانع تماس گرفتن بهش میشه اما دوست ندارم منو بی مهر و سرد بشناسه


قلب من سنگین شده از فوج غم

ذهن من تخریب شده از آن همه دریای غم

دوستم را من صدایش هیچ از یادم نرفت

گریه و گرمای مهرش سرد نخواهد شد به غم

در دل سرمای دی ماهش من از گرمای عشق

هیچ وقت خوابم نخواهد برد از سرمای غم

دوستم را این چنین غمگین نخواهم دید دگر

آسمانم سخت می بارد ز غم