وقتی بچه بودم بهترین دوستام سایه هایی بودن که در ذهنم طراحی کرده بودم. بابا بزرگم که بعد از فوتش فهمیدم چقدر عاشقشم. بابا احمد که هنوزم گاهی که نیاز به تکیه گاه دارم و تنهام صداش می کنم. شخصیت های مختلفی که دوستای خیالم بودن. با بزرگ شدنم اینا کم رنگ نشدن اما دوستای واقعی هم بهشون اضافه شد. دوستایی که مثل الناز و زهرا هنوزم هستن.
با تمام اینا دوستا و همکارای خوبی دارم. اما دوست صمیمی نه!.
خیلی دلم برای فری تنگ شده. ای کاش یه بار دیگه هم بتونم ببینمش. دلم بغلش رو می خواد.. دلم می خواست باشه تا بهش یکم تکیه کنم. تکیه گاه خیالی دیگه اثر نداره. تکیه گاه مجازی هم که دوستی بود که گاهی فکر می کنم بهم آلرژی داره یا نمی خواد سر به تنم باشه. شایدم دوست صمیمی ای داره بهتره منم بهش پیامی ندم.
باید با تمام قوا تلاش کنم. بالاخره اینم زندگی من هست که هیچ کس جز خودم ویژه دوستم نداشته باشه. بخاطر داشتن بابا و مامان و خانواده م خوشحالم. دوستایی که دور هستن.
این روزها که توییتر نمیرم میام به اینجا سر میزنم. اینجا هم سن و سالی داره برای خودش ها. چه تجربه هایی داشتم، بعضیاشون رو یادم نیست. ولی یادمه هر روز چک می کردمش. دوستم زهره میگفت نصف آمار بازدیدها رو خودتی. یادش بخیر تو این نه سال پیش می اومد که ویژگی های پسرهای مختلفی برام جذاب بود تو دوره دانشجویی اما هر وقت هرکسی رو خوشم می اومد یا دوست دختر داشتن یا اصلا فازمن باهاشون متفاوت بود. این دفعه هم به قلبم اجازه دادم پیش قدم شه اما بعید میدونم جریان مثبتی به وجود بیاد. چهار سال و نیم به قلبم مجوز دادم پیش بره حتی مورچه ای اما الان باید همون مسیر رو برگردم با کوله باری پر اما تنها. خدایی سخته این مدت گفتم آفرین مسیری برو که تعاملتون بهتر میشه و الان باید تکرار کنم هیچی نمیشه، همه چیزی باید تموم شده فرض کنید. اون که عمرا بخواد یک اتفاق خوب رقم بزنه خدا هم هواش رو داره .. منم دیگه خسته ام
حدود ۵ سال از روزی که قلبم لرزید میگذره و باور دارم عشق واقعی رو از زمانی درک کردم که باور کردم دوستم فردی متعهد مهربون وسیع القلب است هنوز هم همین باور رو دارم و دوستش دارم اما هر چی میگذره به این نتیجه میرسم که دوستم علاقه و تمایلی به برقراری ارتباط بهتر نداره خیلی جالبه درکش می کنم انرژی مثبت با تمام قلبم دریافت می کنم ولی دروغ ندارم بگم خیلی خسته ام و نای راه رفتن در مسیر عشق رو ندارم به نظر من دیگه نوبت من نیست اگر قرار باشه این تعامل به جای مثبت خوبی برسه من دیگه نیاز به یک نشانه واقعی دارم نه انرژی مثبت تنها یا نشانه های مجازی. برای همین دیگه باقی را دست خدا و دست دوستم هست اگرتو زمانیکه جواب نهایی پذیرش ها بیاد هیچ حرکت مثبتی از سمتش نبینم باور می کنم که صد در صد همه چیز تموم شده. من به نشانه های واقعی برای ادامه راه هم نیاز دارم حالا خدا میداند و آینده من شاید هم سهم من و دوستم از زندگی دو نفر آدم دیگه باشد نمیدونم
یک ماهی میگذره از اون روزی که دیدم دوستی دیگه تلگرام نیستش و گفتم حتی یه خداحافظی هم نکرد و رفت. گفتم اینقدر بود و نبودم فرقی نداره که بدون خداحافظی رفت. اونم با آدم های که از احساس باهاش حرف نزنند بهتره. متوجه شدم که خیلی کلافه میشه. از خدام بود آلبرتا برم که هم به حوزه تحقیقاتی نزدیک شم و هم درصدی شانس دیدن دوستی رو داشته باشم ولی هرچی می گذشت من سردتر و اون هم همینطور. خوب گفتم فیسبوک براش بیشتر در اولویت هست و قبل از اون آدمهایی که حضوری میبینه. من دیگه کجام. من یه عمر هر کس رو فکر می کردم ممکن باهاش بتونم تو تعامل خاص برم میگفتم آخه چرا من رو انتخاب کنه. این دفعه با اینکه مهشید گفت او رفت کانادا بی خیالش شو و برو سراغ کسی دیگه من گوش ندادم و موندم و اونم خیلی حمایتم کرد و به عشقم احترام گذاشت و من رو با سکوتش و سردی ش و راه ندادن به جمع دوستانش آگاهم کرد. باورم این بود که اینا به خاطر اینکه من رو دوست داره تا حدی هرچند بدون رد عشق.
اینکه از احساسات ش بهم نگفت من رو در عشق پاکی قرار داد. منم نگرانم برم یا نه اما فکر کردم با گفتن خوشحالی هام هرچند برخلاف روند احساسی م یه تلنگر بهش هست و دست می جنبونه اما نه آروم کنار کشید و رفت تو لاک خودش. میدونم یه ذره حس خوبی هم که داشت دیگه نداره و کلافه ست .
نمیدونم آینده این احساس چیه ولی دیگه خسته م و پای راه رفتن در جاده مه آلود رو ندارم .. مخصوصا اگر تنها باشم