خوب دیروز من بودم و احساسات قدیمی. هنوز هم زخم هایی در وجودم هست که باید با خوندن کتاب نیمه تاریک وجود رفعشون کنم. امروز من هستم و آرامشی بهتر. بگذریم امروز 21مین سالگرد شاملوست. دو روز بعد هم سالگرد فری.. هرچی فانتزی رو کنار بذارم. نمی تونم آدمی که خیلی دوستش دارم رو فراموش کنم.
امروز رو با پرداختن به کارهای اصلی م شروع کردم . مطالعه و یاد گرفتن. ایمیل زدن و حال بهتر از دیروز خلاصه.
حس خوبم رو دوست دارم.
همیشه فکر می کردم وقتی میگن کسی عزت نفس نداره بهش فحش بد دادن. تا وقتی مهندس رضایی بهم گفت تو خیلی توانمندی ولی عزت نفس نداری و خودت رو باور نداری. بار اول نبود. قبلا کبیری هم بهم گفته بود تو چرا فکر میکنی زشتی؟ چرا فکر می کنی اگر دست و پات ضعیف دیگه هیچ کس حسابت نمی کنه؟ بعد هم خانم مجیدی گفت چرا با خودت در جنگی؟ تو با خودت و بدن و روحت دعوا داری؟ تو عزت نفس نداری!
تو دوستی با حسین فهمیدم برای دوستی باهاش روح، آرامش و تلاش و پشتکارم ارزشمند هست. پای ضعیف و نا متقارنم مانع برای آدم هایی که دوستم دارن نیست. به قول خانم مجیدی می گفت کسی که ما رو تو احوال بدمون دوست دارن، واقعا دوستمون دارن. نه اونایی که ما رو اون موقع کنار میذارن. این نقص و معلولیت موهبت الهی.
دوست ندارم دانیال و تمام بچه هایی با نیازهای خاص مثل من دیر به این نکات برسن.
اینجا نوشتم و کلی هم اشک ریختم. در میان آرامش و خوشحالی این اشک ها غنیمتن
امروز حال آرامی دارم. بگذریم ویراستاری سلیقه ای یارایی حرصم داد. ولی حرص خوردن نداره چون می دونم سپندار مشکل را مدیریت می کنه. اما اومدم وبلاگ رو می دیدم.. به « هر روز احساس پر از علاقه و محبتم به عزیزِ دلم، محمدحسین، پایدار تر میشه و کم کم بیشتر. » رسیدم. تازه متوجه شدم دوست داشتنم چقدر خام بوده :)). الان بهتر میفهمم مرضیه میگی چه بزرگ شدی تو عشق یعنی چی:D
خوب مهمترین چیزی که این دو روز باورم شد، این نکته بود که خوب نه! دوست داشتن حسین با هوادار بودن شاملو چقدر فرق داره. اگر اتفاقی برام بیفته تلاشش رو می کنه که به شیوه خودش مرهمی بر دردم باشه. انرژی م بیشتر شه و آرام تر بشم.
اما یه چیزی هست که من باید خورشید خودم باشم و انتظار از کسی نداشته باشم، درسته ها! اما وقتی مثل دو روز پیش دیگه انرژی ندارم حتی ساده ترین کار رو کنم، چطور درون خسته ام می تونه من رو آروم کنه! خوب
خدا دمت گرم یه ذره باورم به عشق ت رو قوی تر کردی، ممنون
هر اتفاق زندگی م مثل مراحل بازی قارچ خوره. تو راه کلی قارچ (نکات مثبت که یاد میگیریم) هست. کلی بیشتر مانع که آدم رو له می کنند. اما تهش یه هدیه داره.. منم از هدیه این تجربه خوشحالم.
داشت فکر می کرد که چند ساله ازش بی خبره! نه صداش رو شنیده و نه تصویرش رو دیده
نترسید! غصه نخورید... زنده است! حی و حاضر! سرو مور و گنده
گویا محبتی بهم دارن! هر دو هم می دونن هم رو دوست دارن
کسی هم میونشون نیفته
فقط خیلی دور شدن .. یکی شون یک کشور و دیگری یه کشور دیگه ست
تنها راهشون هم واتس آپ بود. پسره به دختره گفته بود: واتس آپ که هست با هم تو همین فضا دوستی مون رو ادامه میدیم
می گفت بماند چه روزهایی را گذروندیم ولی نگاه واتس آپ می کنم که چند ماه بهش سر نزده می گم، سرش با کارش گرمه! دوستای جدیدش جای من رو پر نکنن؛ اونقدر زیاد هستن که من بشم سوزن تو انبار کاه!
نمی دونستم چی بهش بگم. راست می گفت جایگاهش عوض نشده اما اونقدر آدم و مشغله اطراف دوستش هستن که کلا بی خیال بشه که دوست بودن با دوستم براش مهم نباشه! دوستم به قیمت مقام مدیریت و شغل اعلا و مدرک پست داک و پسرهای خارجی و ایرانی رنگارنگ دوستش رو فراموش نکرده بود اما دوستی ساده ای سهمش بود. با پذیرش همین یه جمله زندگی رو برای خودش آسون گرفته بود.
خیلی وقت هست اینجا نیومدم.. مثل صفحه پر احساس توییترم .. امروز بهش سر زدم .. کلی چشمام برق زد از شوقی که داشتم.. ولی خوشحالم تموم شدن! روزهای متشنج زبان، کار و بیکاری، احساسات لگام گسیخته ای که برام آرامش رو هدیه داد ..
من هستم و کار.. من هستم و درس.. من هستم و رفتن.. من هستم و آرامش