دیروز امتحان معرفی با استادم رو دادم تموم شد
از ورود به دانشگاه آشنا دیدم خانم دکتر سالمی.دکتر نقشینه و دکتر ناخدا..
دوستام:سولمازُ فایزه و مریم و...
اما خوشحالی دادن امتحان و اتمام این دوره و دیدن دوستام یه طرف
دیدن استادی که دورادور بادادن مقاله های انگلیسی مناسب و خوب من را یاری می داد یه طرف
واقعا برای بار دیگر در پوست حودم نمی گنجیدم واقعا لحظه نابی برایم بود
ابر و باد و ماه و خورشید
اینا ینی گذر زمان
روزگار خوبی برای خودمه ولی مبدونم برای زهره
که ارتباطشو با همه محدود کرده ینی چی
دیشب بهش فکر کردم و شرایطشو یادم اومد و اوضاعشو وقتی ارتباطشو محدود می کرد
کلی غصه خوردم چون تنهاست مثه من و خیلیای دیگه
تو خوابگاه حداقل من بودم مدام بیام رو تنهاییش نویز بندازم و نذارم تنها بمونه اما الان دیگه نمیتوم اذیتش کنم
همیشه دعا می کنم که آروم باشه
واقعا نگرانشم
خدایا نیازمند همیشگی آرامشت هستیم
مدتیه از تنهاییم می نویسم
منم عادت کردم بهش
ینی با تنهایی راحت ترم
رویاهای خودم و خانواده ای که در رویایم عضوی از آنم
دعا می کنم دوستم جایگاهی در قلبم نداشته باشه در حالی که امیدوارم
روزگار خوش و آرامی برایش از ته قلبم آرزو دارم
اما من شکر گزار خدایم که بهم آرامش می ده هستم
این روز ها رویاهایم در اوقات غیر از درس زندگییم شده
گاه فکر می کنم به شاملو که تک عشقم هست
گاه به دومین عشقم فکر می کنم که بعد از اتمام خوابگاه تمام شد دیدنش
نمی توانم ببینمش و نخواهم دیدش
تنها دعا می کنم
که دیگه جایی در قلبم نداشته باشه مخصوص خودش و
مثل بقیه دوستام فقط دوستم باشه
نه عشقی مثله شاملو