دنیای من

روزگار من

دنیای من

روزگار من

ازدواج

برگشت به تهران که خونه خودم فعلا اونجاست خیلی حال و هوام رو بهتر کرد.شاید چون از بچگی استقلال رو دوست داشتم. فردا باید نظافت کلی از خونه کنم. حال خوبی دارم ولی خستگی راه هم از تن بره فردا فرصت کار و شاید رفتن به خرید کوچولو هست  هاهاها

دیروز فرصتی بود که خواهرم از حسرت مجردی بهم بگه و این که ازدواج نکن شیما! همه ش مسئولیت! همه ش بار زندگی هست! بار اول و اولین زنی نبود که خسته از زندگی متاهلی باهام درددل می کرد.تازه در رده خانواده های خوشبختن. 

کافیه کمی مطالعه کرد تا دنیاهای هم رو شناخت و همدیگر رو همونطور که هستند بپذیرند تا هم رو درک کنند و همدیگر رو قضاوت نکنند. 

من که دوست پسر نداشتم و از دنیاش مردها هم خبری ندارم چندان. دوستی رو هم که فکر می کردم می تونم دوستی خوبی باهاش داشته باشم و بشناسمش خیلی مرموز و کم حرف شد از اون موقع که متوجه شد من تا چند سال ازش دورم.وای ی خوب خیلی درس ها ازش یاد گرفتم و خیلی خیلی هم دوستش دارم. می دونم روح بزرگ و سادگی و مهربونی براش مهم و یک چیزهای دیگه هم دست گیرم شده ولی خودش تو یک جبر و من رو هم تو جبری گذاشته که پر از ندانم هاست . میتونم حدس بزنم کجای دلش هستم تقریبا ولی آیا جایی از زندگی ش قرار می گیرم یا نه؟؟ نمی دونم! تا دفاع کنه و فوق دکترای ش اوکی شه بعد شرایط زندگی ش فراهم شه! اصلا من رو به عنوان یک دوست حساب کنه یا معیارهای ازدواجش متفاوت باشه و دنبال متخصص نوروساینس یا فیزیولوزی یا شاخه های علوم بره یا نه اصلا نمی دونم! شاید اصلا کیس ازدواجش معلوم و در حال شناختنش هست که رابطه ما رو اینجوری کرده نمیدونم! ولی تنها دوستی بود که شرایط ضعف دست و پای من رو فهمید و تاثیری رو نظرش نداشت! 

فکر کن تازه من باید با خواستگاری اوکی شم که هم اون بپذیر من بچه بودم سالها کفش طبی می پوشیدم و یا دستم کمی تحت کنترل مغزم نبوده و الان 80 درصد بهتره بعد خودش که هیچ خانواده اش هم بهشون برنخوره. ای بابا !

 نوشین می گفت برو با یکی که معلولیت داره ازدواج کن :). 

نه تنهایی راحت‌تره...

دلم میخواست یک پیام می‌گرفتم که سلام خوبی ؟ حال و احوالت چطوره؟ ولی اون پسری که من میشناسم بخاطر شرایطش اصلا این کارها رو نمیکنه :)