دیروز وقتی برای رفتن به عروسی آماده میشدم، حس متفاوتی داشتم. برای آراستن موهایم به آرایشگاه رفتم. یک ساعتی زمان برد تا موهای کمی بلندم را مرتب کردیم و کلی تافت روش خالی کرد.. جلوی آینه بخش دیگری از این آراستن انجام شد. پیراهن زرد رنگی که به تازگی و برای عروسی خریده بودم، به تن کردم.. خودم را در آینه قدی خانه نگاه کردم و یاد همان دخترک کوچکی افتادم که پیراهن سفید و کفشهای صورتی برای عروسی پسرعمویش به تن کرده بود..حدود سی سال پیش.. اما اکنون ۳۳ سال را پشت سر گذرانده بود.. خانمی شده بود که باید کلی آداب و رسوم را رعایت می کرد.. البته روزگار وجودم را قوی تر و مستقل تر کرده است.. در عروسی به کودکان کم سن و سال نگاه می کردم که مادران شان هم سن و سال من بودند و زنانگی در تمام وجودشان معلوم بود. آنها که هم و غمشان بزرگ کردن فرزندان بود و بودن همسری خوب برای شوهرشان. اما من در قلبم زمزمه میکردم چه خوشحالم که زمان برای رشد شخصی من مهیاست. مردی که با سکوتش رنجم دهد یا با تصمیم گیری هایش محدود و مقصرم کند و دست آخر تنهایم گذارد، در کنارم نیست. یا مردی که دوستم بدارد اما باز هم بودن با او یعنی پایان تمام آرزوهایم..مثل ورود به کار که برای من پایان درس خواندن بود.. هرچند به قول دوستی که هفته پیش پیامهایی را تحویل داد و رفت، عشق هر چه بزرگتر میشود، دامنه تنهایی و دور بودن از مخاطب خاص را بیشتر می کند.
و من زنی تنها و توانمندم
امشب، اولین شب تولدی بود که حسابی غافلگیر شدم، هم از کادوی خواهران بزرگترم ، هم حمایت عاطفی همه اعضای خانواده م.. ممنونم روح الهی که بهم میفهمونی شاید همراه، شریک، پارتنر و( هر اسمی که بشه بهش داد،) ندارم..اما گرمای حضور خانواده رو درک می کنم و محبت دوستایی که رفاقتشون هم به چشم میاد و هم در قلبم درک میشه..
حتی از حس خوبی که فکر کردن به محبوب بهم میده، انرژی مثبت میگیرم... ممنونم روح الهی ..
این تجربه ای که امشب داشتم، برام پیام بزرگی داشت.. اونم اینکه پیوند محکمی میان من و ریشه هایم هست..این گامی در رشد است..
حس خوبی رو که امروز با من همراه هست، دوست دارم.. استاد موسیقی خوبی که تشویقهاش به صبوری در هماهنگی عملکرد مغز و دست خیلی بهم کمک میکنه که کلاس رو با انرژی مثبت پشت سر بذارم. وقتی توضیح می دادم چرا دستم کمی نافرمانی میکنه، بدون حس درد قدیمی حرف میزدم. هر کلمه رو که میگفتم با خودم می گفتم اگر این موهبتهای الهی نبودن، من چنین پشتکاری نداشتم. اینقدر هم برای به دست اوردن هر چیزی که دوست دارم تلاش نمی کردم. بگذریم که فهمیدم باید به علایق الانم توجه کنم. قدیم ویولن رو خیلی دوست داشتم. الانم حس خوب بهم میده اما میدونم سازی نیست که برای یادگیری ش بجنگم. قدیم دوست داشتم پژوهشگر بشم. اما الان میدونم دوست دارم تو بازار کار فعالیت کنم تا بهتر بتونم با دستاوردهام به مردم کمک کنم. تنها چیزی که تغییر نمیکنه برای من جایگاه محبوب در قلبم هست. میتونه بیشتر بشه اما کمتر نه. هرچند این موضوع به داشتن یه تعامل دوطرفه درست کمک نمیکنه درباره من اما برای اونایی که قصد ساختن یک تعامل سازنده دوستانه یا آینده دارند، کمک کننده است. بگذریم. خدا یه جاها یه کاری می کنه که به حداقل ها ذوق می کنیم (به مرک میگیره که به تب راضی شیم). الان هم انرژی مثبت و یادش برام کفایت می کنه.. دوست ندارم التهاب عشق رو تکرار کنم به هیچ وجه.. چون عدم تعادل احساسی میاره..
یه چیزی دیگه هم برام جالبه... بارها تجربه کردم.. هر وقت کسی خیلی اذیتم میکنه، چند روز بعدش حسابی اذیت میشه و درد و ناراحتی ش رو به دلیل اتفاقاات مختلف اطرافش میبینم..عحیبه اما دیدم