گاهی از تنهایی مینالیم و همدمی میخواهیم
گاهی متاهلی را میبینیم و مسیولیتهای فراوانش را به عینه میبینیم
چند روز قبل از درد دلهای کسی میخواندم
دختری اهل شعر و ادب
که ربع قرن زندگیش را به تنهایی گذرانده بود
و در برخورد با حوادثی چند از روزگار
نیاز خود به همصحبتی میداشت
در همان اوان ورودش به تالار گفتگو هم صحبت پسری شده بود
که فهمیده و صادق و مهربان بود
شماره هایشان مبادله شد
و هر از چندگاهی پیامهایی رد و بدل میشد
در کمتر از ده روز انها راحتتر حرف می زدند
در دهه دوم پسرک دیگر شرمو نبود
حرفهاشان درباره تفاوتهای جنسی شان بود و پیگری فراوان پسرک
و در اوایا ماه اول پسرک دختر را هرچند از رفتارهای مخرب روحی و عادات غذایی نامناسب دور میکرد
اما همچنان به رفتارهایی که دعوت میکرد که بین دو نامحرم جز بوی شیطانی و بدی نداشت
دخترک از کابوسهای هر شبش میگفت که او را از پسر دور میکرد و
و همان وقت که دید پسرک به آغوش کشیدن و لب و بوسه میخواهد
گفت
از چشمم افتاد و
دیگر تمام
به راستی ازدواج و دردسرهایش
یا دوستی و دردسرهایی دیگر
پاک زیستن به هر انچه راحتی و دردسر نداشتن دوستیهاست می ارزد