دنیای من

روزگار من

دنیای من

روزگار من

سردرگمی تهوع آور

شعر خیام در ذهنم می‌چرخه این روزها..تا کی غم آن خورم که دارم یا نه» .. یاد بچه کاری که می گفتن چه آرزویی داری، گفت آرزو یعنی چی؟؟ 

من از داشته هام خوشحالم و به خاطرشون خدام رو شکر می کنم. اما از اینکه برای چیزایی که عمری دوست داشتم، تلاش نمی کنم، گیجم.. نمیدونم کدوم راه درسته

دیگه آرزوها و علاقه مندی ها به اولویت های چندم رفته.. مثل عشق .. امروز یادم افتاد با رفیقم که  این سال‌ها میدونستم عشقی رو با وجودش تجربه کردم، اخرین بار آذر 97 صحبت کردم. احساس می کنم اون آدم هم مثل فری (فاطمه)، شاملو، بابابزرگم و آدمایی که دوست دارم ولی مردن، مدت هاست که وجود نداره.. اون آدم فرقی با اون مرده ها تو زندگی م نداشته.. علاقه به کاری که آرزوم بود اما دیگه وجود نداره که به ذوقش تلاش کنم و به دست بیارمش.. حتی نمی دونم کجا می خوام زندگی کنم، چه شغلی سهم من میشه و بعد از 6 اسفند که آیلتس رو پایان میدم چیکار می کنم، می مونم، میرم؟؟ تهرانم یا کرج؟؟ یا نه برمیگردم خونه؟؟ 

حس بدی هر چند روز یکبار میاد سراغم که ذره ذره وجودم رو از بین می بره.

یه چیز قطعیه..ها ها ها... مرگ اونم چون دست من نیست .. دوست دارم خاکستر بشم و اونم بریزن تو یه رود.. تمام