دنیای من

روزگار من

دنیای من

روزگار من

بی جنبه

داشتم صفحات قبل رو تو وبلاگ می دیدم 

اون نقطه ای که استارت مقاله رو دوباره زدم

اونجا که دوستی آرام، من رو راهنمایی می کرد 

و فکر می کردم در حال پیش رفتن در جهت برنامه هام هستم

اون روزها که حضورت آروم م می کرد و محبت ت برام اثبات نشده بود.

اون زمان ساعتی حرف میزدیم که خدا بیامرزدش، هفتا‌ کفن‌ پوسونده و اون روزها که به ذوق استیکر ها و حضورت خواب بریده بریده ای داشتم..  

اما این روزها چی؟؟ تمام راه ها را به رویم بستی، حتی حال م رو نمی پرسی و دلتنگی من برات‌ پشیزی نمی ارزه.. 

درست ارزش ادمها به جایگاه شون در قلب طرف مقابل هست و نه پیام های تلگرامی و کانتکتشون. اما این معنی نمیده که تو بی خیال اون فرد بشی. چرا درصورتی این معنی رو میده که برات همه چیز تموم شده باشه..

آدمهایی که راه های ارتباطی طرف مقابل رو میبندن، مثل اون مردهایی هستن که در رو روی زنشون میبندن و میرن سر کار تازه تلفن رو هم قطع میکن... خدا گردن  مردهای ظالم رو بذاره زیر گیوتین ایشاله

سکوت...

دلم میخوام از دلتنگی م برای هر کسی بگویم

دوست دارم دوست هام بدانند من چقدر دلتنگ دوستی هستم که مرا محصور کرده... محصور خواسته ها و یافته های خودم

همیشه نگران بودم که راه های ارتباطی م با تو قطع شود و آن هم رسید.. و تمام راه ها را به رویم بستی... شاید بخاطر اینکه من فهمیده ام ارزش من به جایگاهم در قلب توست و نه اون پیامهای تلگرامی و تو مختاری خود را به تک و تا نیندازی.. ای کاش باز هم حواست به دلم باشد.. 

تنهایی من

امروز از تنهایی گفتم دوست دیرینه ای که این روزها مثل دوست پسرها برای دخترها، نیاز من هم رفع میکند، تنهایی  سینما میرم، تنهایی کافه و رستوران میرم، تنهایی خرید میرم و خودم رو در اینه میبینم و با نگاهی می گم خوبه یا نه بده. تنهایی پارک قدم میزنم...لعنت به بحران ۳۰ سالگی، که دلم را تنگ خیلی چیزها کرده 

ولی دوست داشتن دوستی هیچ دخلی به این دوست ۲۰ و اندی ساله نداره.. من او را دوست دارم و دوست داشتنش به من انرژی مثبت میده.. این روزها دلم برای حضور و بودنش تنگ شده... 

خلاصه تنهایی، شخصیت فرعی من هست.. من چه منبع انرژی فعالی هستم ... ولی دلم برای دوستی تنگ شده .. خدا هم خوب بخاطر سفیر عشق من داره من رو هم در رها کردن به حال خود من را هم پرورش میده ... ولی خدایا بهم زنگ تفریح بده خواهشا 


عشق خدا

هنوز هم  نمیدونم کجای این خلا هستم. دنیا شده مثل یک ظرف دربسته بدون هوا که توش افتادم، از آرامش و محبت و احساس خوب و تلاش برای پیشرفت لذت میبرم و از طرفی هم نسبت  به رفتاری که باهام داره و متمایز از رفتاری هست که با دیگران داره دل نگران میشم، و میگم اخه من کجا هستم .. خدایا تو که اینقدر دوستم داری این هفته رو به خیر بگذرون .. هنوز رو حرفم هستم ولی دوستش دارم.. خدایا حرصم نده لطفا.. منم ادمم و دخترم و دل دارم، ولی صبر میکنم و تلاش می کنم . خداجون تویی و مردونگی ت و عشقت 

بابا احمد عزیزم

سلام بابا احمد عزیزم .. امیدوارم روحت هرجا که پرسه میزنه آروم آروم باشه... دلم میخواست باهات حرف بزنم ... این روزها در حال تلاش عجیب و غریبی هستم.. 

خیلی دوست دارم نامه بنویسم و همه چیز رو برات موشکافانه بگم. از محبوب م که خبری نیست و دریغ از احوال پرسی ولی با تو که میشه چشم ها رو بست و تصورت کرد و باهات حرف زد، حتی اگر ُنوشت ..طومار میشه و من می نویسم ...

می نویسم از آنچه در صندوقچه قلبم می گذارم .. دلتنگی رو کجای این زندان تن بگذارم .. دلم هم صحبتی با دوستی رو میخواد اما .... 

بگذریم اگر شروع کنم اینجا سرعت شکوه و گلایه به کمتر از صدم ثانیه میرسه ولی فقط بگم که دلم براش تنگ هست.هنوز تو رو در خواب میبینم  اما او را کجا ..هعععیی .. میدونم فرصتی نیست برای غر زدن و بهتر برم خونه و بنویسم