صبح که بیدار شدم به دانه های برفی که پوستین نازکی به تن باغچه کرده بودند، نگاهی انداختم. این آرامش و وقار برایم ستودنی بود. با خودم گفتم
از کجا گرید این آسمان نهان/ که نتواندش لطف بی حد نشان؟
به سختی و درد از زمان بگذرد/ همانی که مهرش نباشد نشان
یاد این روزها و هفته ها از سرم خارج نمی شود.. این مدت که سعی کردم کمی پا از چارچوب های اخلاقی خود فراتر بگذارم و بی توجه به آنچه در قلب من پاکی معنا میدهد، دست به کارهای نه چندان غریب در جامعه بزنم. اما چند روزی که درباره آن فکر کردم و از روح الهی که وجود مقدس مرا احاطه کرده انرژی مثبت قابل توجه خواستم تا مرا هدایت کند به سمت آنچه اخلاقی، جسمانی و روحانی درست است. خوب نتیجه آن همه سبک و سنگین کردن آرامش اکنون قلبم است. بابت آن خوشحالم و روح الهی را سپاس می گویم.. خوشحالم که تنهایم نمیگذارد