دنیای من

روزگار من

دنیای من

روزگار من

ماندگار باد جانان

یک ماهی میگذره از اون روزی که دیدم دوستی دیگه تلگرام نیستش و گفتم حتی یه خداحافظی هم نکرد و رفت. گفتم اینقدر  بود و نبودم فرقی نداره که بدون خداحافظی رفت. اونم با آدم های که از احساس باهاش حرف نزنند بهتره. متوجه شدم که خیلی کلافه میشه. از خدام بود آلبرتا برم که هم به حوزه تحقیقاتی نزدیک شم و هم درصدی شانس دیدن دوستی رو داشته باشم ولی هرچی می گذشت من سردتر و اون هم همینطور. خوب گفتم فیسبوک براش بیشتر در اولویت هست و قبل از اون آدمهایی که حضوری میبینه. من دیگه کجام. من یه عمر هر کس رو فکر می کردم ممکن باهاش بتونم تو تعامل خاص برم میگفتم آخه چرا من رو انتخاب کنه. این دفعه با اینکه مهشید گفت او رفت کانادا بی خیالش شو و برو سراغ کسی دیگه من گوش ندادم و موندم و اونم خیلی حمایتم کرد و به عشقم احترام گذاشت و من رو با سکوتش و سردی ش و راه ندادن به جمع دوستانش آگاهم کرد. باورم این بود که اینا به خاطر اینکه من رو دوست داره تا حدی هرچند بدون رد عشق.

 اینکه از احساسات ش بهم نگفت من رو در عشق پاکی قرار داد. منم نگرانم برم یا نه اما فکر کردم با گفتن خوشحالی هام هرچند برخلاف روند احساسی م  یه تلنگر بهش هست و دست می جنبونه اما نه آروم کنار کشید و رفت تو لاک خودش. می‌دونم یه ذره حس خوبی هم که داشت دیگه نداره و کلافه ست .

نمی‌دونم آینده این احساس چیه ولی دیگه خسته م و پای راه رفتن در جاده مه آلود رو ندارم .. مخصوصا اگر تنها باشم