شب سردی بود
قدم میزدم دور باغچه نورس و آهنگ گوش می دادم
گیج بودم
اما تا صبح با خوابی عجیب
شب را به صبح رساندم
سوار اتوبوس شدم و با هم سفرم کلی حرف زدم
مدتها بود زمان سفر این قدر کوتاه نشده بود
ترمینال به دنبال بی آر تی های تجریش سوار بی آرتی شدم
و ایستگاه میرداماد پیاده شدم
کارت زدم و پشت اوتوبوس آمدم
هنوز اتوبوس کامل نرفته بود و من دو گام برداشته بودم و که
ناگهان ماشینی از پشت سر در امتداد بلوار با سرعت به پایم زد
و این گونه بود که پایم شکست یک ماه مرخصی از کلاس دارم
و آرامش در کنار خانواده
از یادم نمیروند آدمها،تاریخ ها و صحنه های گوناگون
خدا خوب مهره ها را میچیند سرجایش که کیشو مات کند و برنده باشد
و من را در دل مطالعات آرشیوی قرار داده
بگذریم.
من آدم ها را یادم نمیرود نه مهسا و مهناز و محبوبه را که اولین دوستانم بودند در ۳ یا ۴ سالگی
نه عزیزترین عشقم زهره
نه سمیرا که حرف درستم را نپذیرفت و دشمنی کرد نه نگهبان شاعرانه ها که خیلی اذیتش کردم.
و او سکوت کرد و کمک کردم نه دوست بامرامم که نشانه ای از محبت خدا بود و قول گرفت که محکم و استوار باشم
خیلی خسته که نه شکسته ام از درون و چشمهام بیتابی می کنند و درد میکشند اما
من هدفم مشخص است و اینا تلاطم های دریای روزگار است