دنیای من

روزگار من

دنیای من

روزگار من

اولین عیدی تهران به من

شب سردی بود

قدم میزدم دور باغچه نورس و آهنگ گوش می دادم

گیج بودم

اما تا صبح با خوابی عجیب

شب را به صبح رساندم

سوار اتوبوس شدم و با هم سفرم کلی حرف زدم

مدتها بود زمان سفر این قدر کوتاه نشده بود

ترمینال به دنبال بی آر تی های تجریش سوار بی آرتی شدم

و ایستگاه میرداماد پیاده شدم

کارت زدم و پشت اوتوبوس آمدم

هنوز اتوبوس کامل نرفته بود و من دو گام برداشته بودم و که

ناگهان ماشینی از پشت سر در امتداد بلوار با سرعت به پایم زد

و این گونه بود که پایم شکست  یک ماه مرخصی از کلاس دارم

و آرامش در کنار خانواده


سکوت سرشار از سخنان ناگفته

از یادم نمیروند آدمها،تاریخ ها و صحنه های گوناگون 

خدا خوب مهره ها را میچیند سرجایش که کیشو مات کند و برنده باشد

و من را در دل مطالعات آرشیوی قرار داده

بگذریم. 

من آدم ها را یادم نمیرود نه مهسا و مهناز و محبوبه را که اولین دوستانم بودند در ۳ یا ۴ سالگی 

نه عزیزترین عشقم زهره

نه سمیرا که حرف درستم را نپذیرفت و دشمنی کرد نه نگهبان شاعرانه ها که خیلی اذیتش کردم. 

و او سکوت کرد و کمک کردم نه دوست بامرامم که نشانه ای از محبت خدا بود و قول گرفت که محکم و استوار باشم 

خیلی خسته که نه شکسته ام از درون و چشمهام بیتابی می کنند و درد میکشند اما

من هدفم مشخص است و اینا تلاطم های دریای روزگار است