دیروز وقتی برای رفتن به عروسی آماده میشدم، حس متفاوتی داشتم. برای آراستن موهایم به آرایشگاه رفتم. یک ساعتی زمان برد تا موهای کمی بلندم را مرتب کردیم و کلی تافت روش خالی کرد.. جلوی آینه بخش دیگری از این آراستن انجام شد. پیراهن زرد رنگی که به تازگی و برای عروسی خریده بودم، به تن کردم.. خودم را در آینه قدی خانه نگاه کردم و یاد همان دخترک کوچکی افتادم که پیراهن سفید و کفشهای صورتی برای عروسی پسرعمویش به تن کرده بود..حدود سی سال پیش.. اما اکنون ۳۳ سال را پشت سر گذرانده بود.. خانمی شده بود که باید کلی آداب و رسوم را رعایت می کرد.. البته روزگار وجودم را قوی تر و مستقل تر کرده است.. در عروسی به کودکان کم سن و سال نگاه می کردم که مادران شان هم سن و سال من بودند و زنانگی در تمام وجودشان معلوم بود. آنها که هم و غمشان بزرگ کردن فرزندان بود و بودن همسری خوب برای شوهرشان. اما من در قلبم زمزمه میکردم چه خوشحالم که زمان برای رشد شخصی من مهیاست. مردی که با سکوتش رنجم دهد یا با تصمیم گیری هایش محدود و مقصرم کند و دست آخر تنهایم گذارد، در کنارم نیست. یا مردی که دوستم بدارد اما باز هم بودن با او یعنی پایان تمام آرزوهایم..مثل ورود به کار که برای من پایان درس خواندن بود.. هرچند به قول دوستی که هفته پیش پیامهایی را تحویل داد و رفت، عشق هر چه بزرگتر میشود، دامنه تنهایی و دور بودن از مخاطب خاص را بیشتر می کند.
و من زنی تنها و توانمندم