دنیای من

روزگار من

دنیای من

روزگار من

My love will come true...write to be done

یادم نیست پست آخر رو کی گذاشتم اما

میدونم درباره کسی که خیلی دوستش دارم نوشتم

آره تجربه دوست داشتنش برام جالبه اولین و آخرین تجربه 

واقعا دوستش دارم و هیچ قراردادی در میان نیست

دیشب بعد از چندین ماه با هم حرف زدیم...

از درس و کار و کانون و خاطرات هر کدوم تو کانون

و پاسخگویی سوالی بودم 

که آدم ها با چه ایده  ای کسی رو آدم خوبی می دونن و کسی رو آدم بد

نمیتونستم بهش بگم که من از هفته دومی که دیدمش حس خیلی خوبی بهش داشتم و 

فعال بودن و مثبت بودنش و خیلی نکاتی که تو دوستی باهاش یاد گرفتم و حتی سرد بودنش 

من رو جذب خودش کرد

از ویژگی آدمی که دوست دارم گفتم..

یادم اومد همه آدم های برجسته ذهنم از خانواده و دوست گرفته تا همکار.. فعال بودنشون من رو مجذوب کردن

صداقت و راستگویی شون و وقتی که برام گذاشتن و اهمیتی که برام قایل شدن

گفتم ادم محدود و دگمی نیستم  من با هم اتاقی و همکلاسی هایی دوست بودم که خیلی راحت تر از من به قضیه نگاه می کردن  و من خیلی دوستشون دارم.. 

گفتم که سیاست داشتن و زیرک بودن آدم ها تو کار برام جدا از خصلت ریاکار ادم ها ست

و

حسین جانم خیلی دوست ت دارم

و یادت باشه  این ها هیچ قرارداد و قاعده و عادت نیست..

این افکار و احساسات ناشی از قلب تپنده من هست که تو رو دوست داره

و با تمام قدرت مینویسم تا اتفاق بیفتد

Image result for write to be done love

dance of my lovely beats

Related image

نزدیک به پایان دهمین ماه حضور من در کانونیان است. اما هیچ کدام را به اندازه او دوست ندارم، 

خیلی نشناختمش اما میدانم نگاه مهربون و لبخند آرام و رفتار پر انرژی ش 

به من و همکارانم توجه من را به خود جلب کرد.

خیلی کوتاه بود این دوستی، روزهای کانون را با هیجان های شیرین و تلخ برایش می گفتم، غر میزدم و می خندیدم.

از خاطرات زندگی و درس برایش میگفتم و او صبورانه به ریتم واژگان من گوش میداد.

 با کمترین کلمات و بیشتر سکوت.

دوست داشتم قدم های روزگار به گرمای بیشتر در دوستی ما چشم می داشت، 

اما نشد این دوست خوب و مهربون را در سرمای سخت سیبری بشناسم. 

این روزها زیاد به یادش می افتم، اما چون میدانم او در نقطه ی بی نهایت آن سوی جهانی ست که همچون فرفره می چرخد زندگی می کند، آن تفکر خالصانه ی قلبم و محبت و حس ناب آن روزها را گوشه ی بوفه ی خانه نهاده ام.

 هنوز صدای شور و هیجان قلبم که با تیک تاک ثانیه گرد ساعت رو میزی   پدربزرگ هم نامش پیش به سوی افق های گردونه هستی گام برمیدارد می شنوم و دوستش دارم