دنیای من

روزگار من

دنیای من

روزگار من

پایان نزدیک است

سلام به تمام کسایی که به وبلاگ من سر می زنن 

امروز روز خیلی خوبی رو شروع کردم و پر از انرژی مثبت هستم.

احساس خوبی دارم که فرصت جدید پیدا می کنم. 

اما اگر بخوام یک سیکل رو از اول شروع کنم اون شیمای دو سال پیش نیستم. 

بالاخص که دغدغه های عاطفی هم ندارم. 

یه موقع عاشق کانادا بودم چون دوستم فاطمه بود. که فوت کرد. بعدا گفتم کسی که دوستش دارم اونجاست

احمقانه ست که به این فکر نمی کردم بابا اون اصلا وقت سر خاروندن نداره چه برسه که علاقه به ملاقات با تو داشته باشه

الان دیگه به درجه ای از عرفان  رسیدم که می گم خوب برم جایی که عشق در من التهاب یه کبریت روشن رو هم نداشته باشه

عاشق این حس رهایی م  مخصوصا که می دونم که مسیر سابق یه مسیر یه طرفه ست. 

از دیشب هم روزشمار زدم که دیگه بهش ایمیلی نزنم  تا عادت کنم مثل نبودنش در ساده ترین شبکه ها

از امروز 25 بهمن شروع می کنم ببینم تا کی مقاومت می کنم

مثبت

از لحظه های عالی روزهام لذت میبرم. همین که میبینم مدیرم کارهای مهم رو بهم می سپاره، خوشحال میشم . همین که تایم دارم برای علایق م وقت بذارم حس خوبی می گیرم. اما خیلی خیلی بهترش، وقتی انرژی مثبت کاینات بهم میرسه. مثل چند دقیقه پیش. 

تلاش می کنم و کوتاه نمیام. فرصتهای موجود رو استفاده می کنم. باور دارم به هدفم میرسم.

به نکته های جدید رسیدم. این نکته ها اینجوری نیست که وقت بذارم براشون. دارم یه لایو مرتبط میبینم و یهو یه درس، نکته می خوره با مصداق ها و بعد که کامل به خودم میام میبینم عه یه گره باز شده. خوبه نه؟؟!!

ازونجا که خیلی خیلی خیلی خسته ام دیگه نمیتونم بنویسم . با تمام خستگی اگر کار نکردم، به برنامه خودم پرداختم. این کلی خوشحال م می‌کنه 

خوب حالا بعد چندتا پست درو داغون یه پست مثبت بره بالا بهتره

دلم برای محبوب م تنگ شده .. گاهی تا اتفاق ها رخ ندن قدر عشقم رو نمیدونم






برف دیگر

بعد از یک روز پر از درد که تنها کاری که ازم بر می اومد، صبر کردن بود؛ بالاخره امروز حال بهتری به دست آوردم. این روزها خودم هم تلاش می کنم تا اگر مصاحبه داشته باشم، حاضر باشم. هرچند ورکشاپ شیما و نیلی رو شرکت کردم. ای کاش از آلبرتا جواب خوبی بگیرم  
امروز ده سانت برف دیشب رو که پارو می کردیم  به این موضوع فکر کردم که چه اتفاقات آرومی همراهش بر زندگی م بارید

دوست خیال

وقتی بچه بودم بهترین دوستام سایه هایی بودن که در ذهنم طراحی کرده بودم. بابا بزرگم که بعد از فوتش فهمیدم چقدر عاشقشم. بابا احمد که هنوزم گاهی که نیاز به تکیه گاه دارم و تنهام صداش می کنم. شخصیت های مختلفی که دوستای خیالم بودن. با بزرگ شدنم اینا کم رنگ نشدن اما دوستای واقعی هم بهشون اضافه شد. دوستایی که مثل الناز و زهرا هنوزم هستن.

با تمام  اینا دوستا و همکارای خوبی دارم. اما دوست صمیمی نه!. 

خیلی دلم برای فری تنگ شده. ای کاش یه بار دیگه هم بتونم ببینمش. دلم بغلش رو می خواد.. دلم می خواست باشه تا بهش یکم تکیه کنم. تکیه گاه خیالی دیگه اثر نداره. تکیه گاه مجازی هم که دوستی بود که گاهی فکر می کنم بهم آلرژی داره یا نمی خواد سر به تنم باشه. شایدم دوست صمیمی ای داره بهتره منم بهش پیامی ندم.

باید با تمام قوا تلاش کنم. بالاخره اینم زندگی من هست که هیچ کس جز خودم ویژه دوستم نداشته باشه. بخاطر داشتن بابا و مامان و خانواده م خوشحالم. دوستایی که دور هستن. 


چه گذشت

این روزها که توییتر نمی‌رم میام به اینجا سر میزنم. اینجا هم سن و سالی داره برای خودش ها. چه تجربه هایی داشتم، بعضیاشون رو یادم نیست. ولی یادمه هر روز چک می کردمش. دوستم زهره می‌گفت نصف آمار بازدیدها رو خودتی. یادش بخیر تو این نه سال پیش می اومد که ویژگی های پسرهای مختلفی برام جذاب بود  تو دوره دانشجویی اما هر وقت هرکسی رو خوشم می اومد یا دوست دختر داشتن یا اصلا فازمن باهاشون متفاوت بود. این دفعه هم به قلبم اجازه دادم پیش قدم شه اما بعید میدونم جریان مثبتی به وجود بیاد. چهار سال و نیم به قلبم مجوز دادم پیش بره حتی مورچه ای اما الان باید همون مسیر رو برگردم با کوله باری پر اما تنها. خدایی سخته این مدت گفتم آفرین مسیری برو که تعاملتون بهتر میشه و الان باید تکرار کنم هیچی نمیشه، همه چیزی باید تموم شده فرض کنید. اون که عمرا بخواد یک اتفاق خوب رقم بزنه خدا هم هواش رو داره ..  منم دیگه خسته ام