این هفته به برکت هم اتاقی با آقای فلاح شدید سرما خوردم
دو روز اخیر به قول داداشم زمین گیر شده بودم
حتی بیرون هم رفتم هرجا سر پا توقف می کردم خوابم میبرد.. اصلا یه وضعی بود
ولی خدا رو شکر خدایا شکر که می نوشتم و آروم می شدم .. و امروز شعری نوشتم
گر بستر مرگ تاب و توانم بگرفت
قلم از دست ندادم که جهانم بگرفت
جان من در تب و تاب نگه عشق به ویرانی رسید
قلم و جوهر عشقم به جهانی نگرفت..
متوجه شدم خدا هر چیزی ازم بگیره نوشتن رو ازم نمی گیره و تنها نیستم..
وقتی میبینی به جرم دوست داشتن طرد میشی یا اصلا اونقدر همه مشغله دارن که تو رو از یاد میبرن ..تنها تکیه گاه ت نوشتن
خدایا شکر ت
در میان طوفان هم پیمان با قایقران ها
گذشته از جان باید بگذشت از طوفانها
به نیمه شب ها دارم با یاران پیمان ها
که برفروزم آتش ها در کوهستانها
یعنی این روزهای لعنتی میگذرن، کلی حال تو خوب میشه
از تلاش ت لذت می بری از اینکه کتاب می خونی و استراحت میکنی و تلاش بیهوده نمیکنی لذت می بری
چقدر از داشتن حس عاشقانه در تنهایی خود بی آنکه معشوقت باشد لذت میبری با تمام دلتنگی از حضورش و کلامش
خوشحالم برای آینده ام تلاش میکنم
خوشحالم که مینویسم و از خدا بابت همه چیز ممنون
خداجون دوست دارم در آغوش بگیرم ت و بوسه بر گونه های مهربانت زنم..
آغوشت مرا آرامشی ست که تنها در آغوش مادر تجربه کرده ام
خدایا ممنون
امشب من و تنهایی و سکوت مطلقی هستیم .. جالب امروز آرام هست . خنده م گرفت که دانش آموز های پدرام کامیاب تو ریدینگ ضعف دارن و اون استراتژی درستی نداره...
ولی خوشحالم خودم تنهایی و با تلاش پیشرفت کردم
هرچند با تنش کلاس زبان تمام شد...
این روزها پازل ها کنار همچیده میشن و من خیالم از حضور خدا تخت و آروم
خیلی دوستش دارم خداجون رو.. یزدان عزیزم...
خدایا خوشحالم هستی و من آرامش حضورت رو درک میکنم
چقدر دلم برای دوستم تنگ شده و برای اون به ظاهر به فراموشی سپرده شدم
چند روز پیش موقع نوشتن متنی یاد داداش سیروس افتادم
چهره مو فرفری با عینک و سیبلی که مناسب دهه 50 و 60 بود
گاهی فکر می کردم اگر زنده بود چقدر از بودنش لذت می بردم
فکر کنم اگر بود، الان 58 ساله بود ولی به خاطر علاقه بین او و بابام
حتما رابطه خوبی داشتیم، شاید هم ایران نبود... نمی دونم
ولی شخصیت فرعی زندگی من شدو صدای رویایی ش تو ذهنمه
گاهی می گم اون دنیا چقدر خوبه ها همه هستن.. شاملو و فری
بابا بزرگ و سیروس و افرادی که دلتنگشونی ...
میدونم دارم احساسی می شم.. اصلا برای همین اینجا می نویسم
این هفته کذایی هر ماه حال غاقلگیرانه ای داره
سال 96 چنین روزی تا مرز بی هوشی میرفتم، امسال آرامش عجیبی دارم
دوست داشتن م با وقار خاصی هست...
هرچند خورشیدوار محبت می کنم و دوست میدارمش
ولی برای آدمی که نمیدونم کجای زندگی شم تلاشی نمی کنم
مرد بودن تا همینجای زندگی هم، دخترانگی و طراوتش رو ازم گرفته
در این بخش مردونه وارد نمیشم