دنیای من

روزگار من

دنیای من

روزگار من

دعوا و آشتی

همیشه هم اتفاق های خوب خیلی جالب نیستند گاهی لازمه که ما باهم دعوا کنیم گاهی لازم هست که هرچه در دل داریم به هم بگیم.

نمونه ش چند روز قبل من و مامانم.

 نمیدونم که ناراحتی من مربوط به کی هست شاید سالهای خیلی دور و کودکی . شاید زمانی که من احساس میکردم وقت و هزینه ای که برای سلامت جسمانی من صرف میشه خیلی اذیت کننده هست برای خانواده

 همیشه هم متوجه میشم به تبع فرزند آخر بودنم باید کوتاه بیام بگذریم که من یک آدم ساکت و آرومی نیستم همیشه یادمه وقتی بچه بودیم جزو کسانی بودم که به من می گفتند آروم بازی کن خواهر درس داره آروم بازی کن خواهرت کنکور داره. از سکوت بیزار بودم چون نباید راحت بازی میکردم یا شعر میخوندم 

این یک مرحله از زندگی بود

 بعد از تولد نوه ها باز هم فضای آرام را باید به عضو تازه وارد شده خانه می‌دادم. اما من هم نیاز داشتم در بین تمام اعضای خانواده مورد اهمیت قرار بگیرم نه اینکه وقتی تنهام یعنی وقتی آدم تنها باشه  بهش اهمیت میدن.

 

این سالها که من سعی کردم برای بهتر بودن خودم نسبت به قبل تلاش کنم ارتباط بهتری با اعضای خانواده داشته باشم، خودم به دنبال زخم ها میگردم و برای درمانشون تلاش می کنم چون دلم میخواد حتی اگر تا آخر عمر تنها باشم زندگی آرامی داشته باشم. شاید روزی وارد زندگی متاهلی شدم. دوست دارم همچون آرامش الان درگیر گذشته تلخ نباشم

در بحثی که چند روز پیش با مادرم داشتم یک درخواست از او داشتم آن هم دوست داشته شدن م در بین اعضای خانواده بود. و گرنه می دانم که دوست داشتن من و دوست داشته شدن م در بین تمام اعضای خانواده واقعیت دارد.

جالب آنکه مادرم زندگی و حضور در خانه را موقتی می دانست به خاطر اینکه  در دهه چهارم زندگی  باید زندگی مستقل و مشترکی با یک آدم می داشتم اما من هم اکنون همچنان خودم هستم و خودم با عشقی که دردل دارم با دوستان بسیاری که در ارتباط با خود دارم


چند ماه پیش وقتی زخمی بر ذهنم ظاهر شد یادم افتاد همیشه احساس میکردم سربارم فرق نداشت دوستام باشند یا خانواده و میدونستم که این اتفاقی ست در خانه

 ترجیح دادم از مادرم بپرسم و خوب یادش نبود چه بسا که ادعا می کرد به خاطر اینکه من از بدو تولد نقصانی در وجودم بوده احساس گناه می کرده و ناراحت بوده و دوست داشته که برای سلامتی من تلاشش رو بکنه و باور دارم تمام اینها را اما 

در پایان هفته پیش وقتی با مامانم صحبت می کردم و متوجه هم کرد که من در حال حاضر که البته به درخواست خودشان در خانه پدری هستم . سربار زندگیشون م 

ناگهان این حرفها و این ناراحتی گره خورد به زخم در دوران کودکی و تداعی کننده حس منفی ناراحتی و چهره خموده مادرم در کودکی من بود وقتی مجبور بودیم برای درمان مداوم در مسیر تهران و اصفهان باشیم همچنین برای سلامتی کامل من به مطب های مختلف مراجعه کنیم شاید طبیعی باشد برای یک مادر برای یک پدر برای اعضای خانواده که خوب ناراحتی و خستگی را ابراز کنند.اما کودکی که باعث بانی این همه خستگی و این همه درد هست و این همه ناراحتی را برای اعضای خانواده به همراه دارد احساس عذاب وجدان و احساس سربار بودن می کند

 اینجا بود که جواب سوالم را گرفتم 

نظرات 1 + ارسال نظر
مجتبی دوشنبه 5 مهر‌ماه سال 1400 ساعت 06:31 https://sardaraneeshgh.blogsky.com/

سلام وعرض ادب هیچ کودکی سرباز نیست،پدرومادردلسوز زندگی برای همه بچه ها هستند.گاه از اخر بودن دلزده می شویم ولی اول بودن هم برای من سختی داشته،بچه ها زیر دستم را من باید برای بزرگ شدنشان تلاش می کردم، هر حرفی میزدم میگفتند تو الگویی برای اینها،بچه ها تا بزرگ شوند بیشتر وقت مادر که به کارهای خانه صرف میشدرا من با کوچکترها باید پر می کردم ونتوانستم بازی مخصوص خودم را بکنم،بازی کمتر ورسیدگی به بچه ها بیشتر،بماند همه اینها والان بزرگ شدم تا جایی که دیگر انروزها در مسیر ذهنم هم خیلی فاصله گرفته اند وگاهی که فکر یاری میکند انروزهای دور را نزدیک میکند که استخوان خیالم هم از ان روزها می شکند.بهتراست همیشه در حال باشم وبه روز زندگی کنم که هر چه کاویدم در گشته فقط دردم بیشتر شد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد