دنیای من

روزگار من

دنیای من

روزگار من

دوست خیال

وقتی بچه بودم بهترین دوستام سایه هایی بودن که در ذهنم طراحی کرده بودم. بابا بزرگم که بعد از فوتش فهمیدم چقدر عاشقشم. بابا احمد که هنوزم گاهی که نیاز به تکیه گاه دارم و تنهام صداش می کنم. شخصیت های مختلفی که دوستای خیالم بودن. با بزرگ شدنم اینا کم رنگ نشدن اما دوستای واقعی هم بهشون اضافه شد. دوستایی که مثل الناز و زهرا هنوزم هستن.

با تمام  اینا دوستا و همکارای خوبی دارم. اما دوست صمیمی نه!. 

خیلی دلم برای فری تنگ شده. ای کاش یه بار دیگه هم بتونم ببینمش. دلم بغلش رو می خواد.. دلم می خواست باشه تا بهش یکم تکیه کنم. تکیه گاه خیالی دیگه اثر نداره. تکیه گاه مجازی هم که دوستی بود که گاهی فکر می کنم بهم آلرژی داره یا نمی خواد سر به تنم باشه. شایدم دوست صمیمی ای داره بهتره منم بهش پیامی ندم.

باید با تمام قوا تلاش کنم. بالاخره اینم زندگی من هست که هیچ کس جز خودم ویژه دوستم نداشته باشه. بخاطر داشتن بابا و مامان و خانواده م خوشحالم. دوستایی که دور هستن. 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد