دنیای من

روزگار من

دنیای من

روزگار من

بدان و آگاه باش

کسی که روی تو بیند نگه به کس نکند 

 ز عشق سیر نباشد ز عیش بس نکند

در این روش که تویی پیش هر که بازآیی

  گرش به تیغ زنی روی بازپس نکند

چنان به پای تو در مردن آرزومندم

  که زندگانی خویشم چنان هوس نکند

به مدتی نفسی یاد دوستی نکنی 

 که یاد تو نتواند که یک نفس نکند

ندانمت که اجازت نوشت و فتوی داد 

 که خون خلق بریزی مکن که کس نکند

اگر نصیب نبخشی نظر دریغ مدار 

 شکرفروش چنین ظلم بر مگس نکند

بنال سعدی اگر عشق دوستان داری 

 که هیچ بلبل از این ناله در قفس نکند


روزگار پر تلاطم

غروب بهاری در روستا قدم میزدند در کلبه چوبینی که به زور بخاری نفتی گرم می شد نشسته بودند که از پنجره به جاده ی پر سرو صدا نگاهی انداخت.

پسرک پنچ ساله اش با چهره ی سر در گم به در کنار جاده می دوید، وقتی پدر با نگرانی از کلبه بیرون آمد پسرک تصمیم گرفت به سوی پدر بدود و پدر از ترس جان فرزند به سوی او دوید که ناگهان صدایی به گوش رسید.با شتاب دویدند که پسرک در سویی و پدر بی هوش و خونین در سویی دیگر افتاده بود.بیمارستان فرزند را با تلاش بسیار درمان می کند و پدر در آغوش سرد خاک خوابیده است و مادر ناراحت و همسر افسرده حال در غم فرزند و سوگ همسر گریان است

تنهایی من

این روزها در اوج تنهایی آدمی به سر میبرم

دیگه علاقه مندی برام مفهومی نداره

چه سکوتی.........

باید با خودم تکرار کنم این سرنوشت توست 

که جوهرش به رنگ تنهایی ست

تجربه جدیدی نیست

پس باید به زندگی خندید

عزیز دل من

در وصف یار جرات نشان عشق نیست

در عشق یار دگر اشک را سکوت نیست

من در غرور خود، غوطه میزنم به غم

دریای مهر و محبت چرا بی کنار نیست؟

در گوشه ای نشسته و می خندد از سکوت من

تنها نشسته قلب من و می خندد از صدای غم

اشک از نگاه یار،  ببارد شراره را

یک جرعه شوکران به از یک قطره اشک یار

من در نگاه دوست شوم یک قطره اشک ناب

این لحظه های تلخ گذر می کند چو خواب

عزیز من


وقتی که می‌رفتی
بهار بود …

تابستان که نیامدی؛
پاییز شد …

پاییز که برنگشتی
پاییز ماند …

زمستان که نیایی
پاییز می‌ماند …

تو را به دل پاییزی‌ات
فصل‌ها را
به هم نریز …