غروب بهاری در روستا قدم میزدند در کلبه چوبینی که به زور بخاری نفتی گرم می شد نشسته بودند که از پنجره به جاده ی پر سرو صدا نگاهی انداخت.
پسرک پنچ ساله اش با چهره ی سر در گم به در کنار جاده می دوید، وقتی پدر با نگرانی از کلبه بیرون آمد پسرک تصمیم گرفت به سوی پدر بدود و پدر از ترس جان فرزند به سوی او دوید که ناگهان صدایی به گوش رسید.با شتاب دویدند که پسرک در سویی و پدر بی هوش و خونین در سویی دیگر افتاده بود.بیمارستان فرزند را با تلاش بسیار درمان می کند و پدر در آغوش سرد خاک خوابیده است و مادر ناراحت و همسر افسرده حال در غم فرزند و سوگ همسر گریان است