دنیای من

روزگار من

دنیای من

روزگار من

گریه به وقت نوشتن

دوستم مرضیه رو از سال 93 که همکلاسی شدیم میشناسم! شاگرد اول کلاس بود و حسابی درس می خوند. 

  خیلی باهاش در ارتباط نبودم و نمیشناختمش اما ترم چهار که دفاع کردم برای کمک و راهنمایی تو اس پی اس اس 

تو اشتراک گذاری تجربه های پایان نامه و دفاع بیشتر باهاش هم صحبت شدم و تو تصادف دانیال انرژی مثبت و مهربونیش

بهم بیشترین انرژی و روحیه رو داد.

تو تجربه احساسی و عشق و رشدی که داشتم هم لحظه به لحظه ، هرچند دورادور کنارم بود. مرضیه و من همدیگر رو عاشقانه دوست داریم ولی اون خیلی جلوتر از من هست. امروز گفتم خوش به حال کسی که همسرش میشه و چه لذتی می بره در عشق اون که غرق میشه

گاهی به خودش هم می گم، ای کاش ای کاش دوستی هم یک صدم تو محبتش رو ابراز می کرد.. ای کاش سهم من حداقل تو بخشی از زندگی عاشقانه م ، تنهایی نباشه.. یعنی آینده چی برای من و دوستی رقم زده؟!! گاهی می گم ممکن این فاصله کمتر شه و تکلیفمون معلوم شه؟

خدا که این همه بهم محبت کرده میزاره من طعم زندگی با عشق رو مثل مثلا زهرا ع. بچشم؟؟ یا راه زندگی من مثل زندگی پوری، تنهایی ظاهری و همراهی با عشق است. تصوری از روح معشوق یا محبوب؟؟ 

دلم یه حال خوب می خواد تو عشق! که با اطمینان کامل بدونم تنها نیستم.. که دوستی مثل بابا لنگ درازِ  جودی آبوت، برای من نباشه


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد