این یعنی رنج که دستت بلرزد و
پایت برقصد از رنج روزگار
این همان شکنجه گاه زندگی ست
که سراپا به رعشه باشی از مکر روزگار
نفرین و کینه چرا چنین کند؟
آری به هر ساز برقصد پدر چرا؟؟
او جنگ کرد با بد روزگار، اما
امروز گرفتار شد به بد روزگار
**************************************
شعر را سال قبل نوشته ام
دل و دین و عقل و هوشم همه را بر آب دادی
ز کدام باده ساقی به من خراب دادی
چه دل و چه دین و ایمان همه گشت رخنه رخنه
مژههای شوخ خود را چه به غمزه آب دادی
دل عالمی ز جا شد چه نقاب بر گشودی
دو جهان به هم بر آمد چه به زلف تاب دادی
در خرمی گشودی چه جمال خود نمودی
ره درد و غم ببستی چه شراب ناب دادی
ز دو چشم نیم مستت می ناب عاشقان را
ز لب و جوی جبینت شکر و گلاب دادی
همه کس نصیب خود را برد از زکات حسنت
به من فقیر و مسکین غم بیحساب دادی
همه سرخوش از وصالت من و حسرت و خیالت
همه را شراب دادی و مرا سراب دادی
ز لب شکر فروشت دل “فیض” خواست کامی
نه اجابتی نمودی نه مرا جواب دادی...فیض کاشانی
این روزها روزگار متفاوتیه
من به کارهای مورد علاقه م
کارهایی که عاشقشونم میپردازم
هیچ چیز شیرین تر از داشتن
دوست مهربون و خوب ومهمتر از اوندوست اکتیو
که من رو به فعالیت تشویق میکنه نیست
هرچند زهره روزهای چهار ساله ام با عروس شدنش
دیگه ارتباطش کمتر میشه
ولی دوست خیلی خوب و عالیه دیگه ای هست
خدایا خودت کمکم کن که پا برجا بمونه که
من اکتیو بمونم
خدایا از ته دلم خبر داری
خودت یاورم باش و مرا همچنان
سخت در آغوش بگیر
عاشقتم خدا
عجب روزگاری شده
شایدم ذات آدمی همینه
یک روز تنهایی دست میذاره گلوت
و به دنبال یک دوستی برای صحبت
یک روز در جمعی و پر از دوست
اما هیچ کدوم از فیلتر رد نمیکنن
و هم صحبت خوبی نیستن
یه روز تنهایی و هم صحبت هم داری
کلی صحبت میکنی و نشاط میابی
اما باز هم اون هم صحبت اولی که مد نظرت بوده نیست
خلاصه تنها نیستی ولی قلبت تک و تنها
بین دوازده تا دنده محصور قفسه سینه
ولی باید برای افسرده نشدن برنامه داشته باشه
و به زندگی ادامه بده تا روزی که از زندان جدا میشه
'' ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻗﻠﺐ ﻫﺮﮐﺲ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻣﺸﺖ ﮔﺮﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺵ ﺍﺳﺖ ... ﻣﺸﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ... ﻭ ﺧﯿﺮﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ ﺑﻪ ﺍﻧﮕﺸﺘﻬﺎﯼ ﮔﺮﻩ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﻡ ... ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭼﺮﺧﺎﻧﻢ ﻭ ﺩﻭﺭﺗﺎﺩﻭﺭﺵ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ... ﭼﻘﺪﺭ ﮐﻮﭼﮏ ﻭ ﻧَﺤﯿﻒ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎﺷﺪ ﻗﻠﺒﻢ ! ﺩﺭ ﻋﺠﺒﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﭼﮏ ﻧﺤﯿﻒ ! ﮐﻪ ﭼﻪ ﺑﻪ ﺭﻭﺯﻡ ﺁﻭﺭﺩﻩ ! ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻨﮓ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ... ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﻭﺯﻡ ! وقتی ﻣﯽ ﺷﮑﻨﺪ ... ﭼﻨﮓ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﺑﻪ ﮔﻠﻮﯾﻢ ﻭ ﻧﻔﺲ ﺭﺍ ﺳﺨﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ... ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ... ﻣﻮﺝ ﻣﻮﺝ ﺍﺷﮏ ﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﺪ ﺳﺮﺍﻍ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﻢ ... ﺩﺭ ﻋﺠﺒﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﭼﮏ ﻧﺤﯿﻒ...