دنیای من

روزگار من

دنیای من

روزگار من

تسلیت گفتن چه دشواره:(

نمیدونم چرا دوستای خوب من در این سال 1391 مصبیت از دست دادن پدر رو باید تحمل کنن

مگه چه گناهی کردن که در اوان بیست سالگی باید چنین غمی را با تمام سنگینیش روی قلبشون تحمل کنن..وقتی دوهفته قبل زهره گفت بابام خیلی بهتره کلی خوشخال شدیم و بهش گفتم میری خونه و بابا و مامانت هستن اما دیروز بار سنگین غم از دست دادن پدرش بر وجودش وارد شد ...شنیدن صدای گریه اش و دیدن غمش منو کلی میرنجونه و مانع تماس گرفتن بهش میشه اما دوست ندارم منو بی مهر و سرد بشناسه


قلب من سنگین شده از فوج غم

ذهن من تخریب شده از آن همه دریای غم

دوستم را من صدایش هیچ از یادم نرفت

گریه و گرمای مهرش سرد نخواهد شد به غم

در دل سرمای دی ماهش من از گرمای عشق

هیچ وقت خوابم نخواهد برد از سرمای غم

دوستم را این چنین غمگین نخواهم دید دگر

آسمانم سخت می بارد ز غم

 

فردا

فردا که صبحی دیگر ست

دل را نگاهی دیگر است 

فردا که عزم راسخم

 همراه من در معرکه ست

فردا مرا روزی ست دگر 

آغاز شادی در پی ست