دنیای من

روزگار من

دنیای من

روزگار من

شعر تازه خودم

کودکی بی دغدغه بودم

کودکی بودم که شعرم در طبیعت بود

شعری از بلبل ، کبوتر ، عشق و رحمت بود

از کتاب و دوستی و مهر بود سراسر شعر من

از معلم، مدرسه، دوستان بسیار  و خدا بود شعر من

روزگاران را نهادم پشت سر با یک نگاه

مهر و عشقی یافتم در یک جهان

نامه ها بود و کتاب خاطرات

رنگ تاریکی و خون و مهر و عشق بسیار

در تمام لحظه ها بر هر مکان شعرش نوشتم بی کران

عشق این شاعر نخواهد رفت از وجودم یک زمان

فکر زندانی پر عشق و محبت بودم و تنهاییم

یک جهان بود و خدایم شعرش و مهربانیش

گوشه ای بودم به دور از لطف و مهر و رحمتش 

غم گرفته در وجودم با شعار شعری این تنهاییش

من ندانم از کجا خوردم به سنگی با سرم

ناگهان گشتم جدا از پیکرم

از تمامم گوشه قلبی به او دادم تمام

گشت دنیایم پر از بلبل ، پر از لطف و صفا

دور هستم مدتی از شعر و شاعر پیشگی

عاشقم اما نه تنها و نه در دیوانگی

روگار هر لحظه مهر تازه ای بر لوح من پر رنگ کند

من ندانم این چه خواهد شد در تن یک زندگی  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد