وقتی از میدون فردوسی به میدون انقلاب قدم زنان می اومدم.. یاد روزهایی افتادم که پشت زانوی چپ م با بریس اذیت میشد..و من تند ر و تندتر راه می رفتم که از همکلاسی هایم جا نمانم...
چقدر مخفی کاری که کسی کفش م را نبیند و چقدر حس بدی بود این متفاوت بودن...
با حسین از این روزها در ۳ دقیقه حرف زدم و او هم غیبش زد.. شاید بودن با دختری که دغدغه کودکی ش مرگ سلول هایی بوده که هیچ نقشی در مرگآنها نداشته، مایه ترس، ننگ و ناراحتی او شده.
اصلا این رفتن او را نمیدانم اما میدانم
نه میتوان کسی را به زور عاشق کسی کرد و
نه به زور مهر کسی را از دل کس دیگری بیرون راند..
هرچه خدا بخواهد ..حتی تنهایی من...من می پذیرم..ولی مهر او از دلم بیرون نمیرود