دنیای من

روزگار من

دنیای من

روزگار من

هیچ گاه در اولویت نییستم برای هیچ کس

بچه آخر که باشی

تا کوچکی بزرگترها در اولویت هستند

و میگویند بگذار بزرگ شدی نوبت تو هم می شود

بزرگ می شوی بزرگترها صاحب فرزندان می شوند

و میگویند اینها بچه اند و بچه مردم هم هستن اگه بچه خواهر و برادر هم هستند

خواهر و برادرت مهمانند

و تو هیچ .قت در اولویت نیستی

این بی مهری معنی نمی شود

اما اگر جای خالی بود تو هم باش وگرنه ظرفیت تکمیل است 

خسته ام

الان که کسی نیست من مهم هستم

وقت بهاره 23 ساله خاله فیروزه چند روز پیش در تصادف فوت کرد

بهاره درس خوان با آیلتس 7 که قرار بود ماهی دیگر کانادا باشد

اکنون زیر خرواری خاک است 

چرا خودم را برای این همه بی ارزشی اذیت کنم

آرامش را جستجو می کنم

 

خدایا کمکم کن باید موفق شوم

سال جدید آمده است 1395

سال جدید اولین کار پاکیزه کردن خود بود

و تصمیم گرفتم تلاش کنم پاک باشم

دوست ندارم دیگر راه نادرست دوستی را بروم

میدانم اشتباه بود راهم

اما امشب قطعا تمامش میکنم

میخواهم تنها باشم

یادم نمیرود روزها و ماههایی که غم دوری زهره قلبم را آتش زده بود

ولی الان آرامم

دیگر این آزمون که هیچ عشقی نداشت به آسانی ممکن می شود

تمام کرد

باید موفق و سربلند بیرون بیایم

خدایا کمکم کن


توبه

گاهی از تنهایی مینالیم و همدمی میخواهیم

گاهی متاهلی را میبینیم و مسیولیتهای فراوانش را به عینه میبینیم

چند روز قبل از درد دلهای کسی میخواندم

دختری اهل شعر و ادب

که ربع قرن زندگیش را به تنهایی گذرانده بود

و در برخورد با حوادثی چند از روزگار

نیاز خود به همصحبتی میداشت

در همان اوان ورودش به تالار گفتگو هم صحبت پسری شده بود

که فهمیده و صادق و مهربان بود

شماره هایشان مبادله شد

و هر از چندگاهی پیامهایی رد و بدل میشد

در کمتر از ده روز انها راحتتر حرف می زدند

در دهه دوم پسرک دیگر شرمو نبود

حرفهاشان درباره تفاوتهای جنسی شان بود و پیگری فراوان پسرک

و در اوایا ماه اول پسرک دختر را هرچند از رفتارهای مخرب روحی و عادات غذایی نامناسب دور میکرد

اما همچنان به رفتارهایی که دعوت میکرد که بین دو نامحرم جز بوی شیطانی و بدی نداشت

دخترک از کابوسهای هر شبش میگفت که او را از پسر دور میکرد و 

و همان وقت که دید پسرک به آغوش کشیدن و لب و بوسه میخواهد 

گفت

از چشمم افتاد و 

دیگر تمام


به راستی ازدواج و دردسرهایش

یا دوستی و دردسرهایی دیگر

پاک زیستن به هر انچه راحتی و دردسر نداشتن دوستیهاست می ارزد

دلم هوای آفتاب میکند

این روز ها من و تجربه جدید هستم

من مثه بچه ی نوپایی هستم

که از افتادن در اولین قدم ها می ترسد

زود اشکم درمی آید و دلم می خواهد در تنهایی خودم گریه کنم

دیگر به آن شکل تنها نیستم

دوست خوب و فهمیده ای دارم که مرا

همچون جام بلورین به توصیف خود

مراقبت می کند

از دوستی با او خوشحالم


هرگز از مرگ نهراسیده ام

مگه می شه از مرگ فرار کرد

آن لحظه سرد که ناباورانه مرا در آغوش می کشد

و من طعم خواب ابدی را با جامی شیشه ای سر می کشم

هنوز یادمه 20 سال پیش که جنازه بابابزرگ را بر دست از در حیاط خانه بیرون بردند

هنوز یادمه تخت سفید خالی از حضور مامان بزرگ

مگه میشه لحظه ای که بیدار شدم و مامان مادربزرگ را با خوردن ایندرال از فوت عمو یدالله آروم می کرد

مگر میشه مرگ داداش رامین و عمو امیرقلی رو در 29 اسفندی که چشم انتظار بهار شاد بودیم فراموش کرد

یا مرگ عمو امان الله و عمو خیر الله و رامین و عمو از 17 اسفند تا 29 اسفند سال 88

مگر یک ماه کابوس سال 89 فراموش شدنی ست

مگر یادم میره اون شب که خبر فوت بابای زهره رو شنیدم

و صدای گریه زهره

مگه آشوبهای زهره و گریه هاش فراموش میشه

یا مرک پدر سارا و فایزه

مگه مرگ زن عمو امیر قلی و استرسش فراموش شدنیه

مگر یادم میره پریسای 23 ساله و شوهرش که با لباس مشکی رهسپار خانه بخت ابدی شدند و هنوز یک سال از مرگشان نگذشته است

امشب همه اینها در ده دقیقه یادم اومد

گیج شده بودم

احساس کردم زیر خرواری از فشار دارم خفه میشم

دلم برای بابابزرگم تنگ شده یادم نمیره دستم را گرفته بود و با خودش می برد و کلاس های مدرسه من را از او جدا کرد

دلم  دیدن دوباره بابا بزرگ و مامان بزرگ دیدن شاملو و پدربزرگ و پسر عمو واقوام را می خواهد