دنیای من

روزگار من

دنیای من

روزگار من

برف

برف را این سرنوشت ما چنین گردد سفید؟!!

برف در جشن طبیعت هیچ می رقصد  چنین!!؟؟

دل بسان آسمان جشنی به  جان دارد ببین

چشم و گوش و دست و پای جان برقصد در زمین

ای خدا، ای خالق دار و درخت

ای خدا، ای آشنا بر قحطی و سرمای سخت

هیچ دانی آسمان آبی سنگین دل و بی مهر و سخت

از تب سوزان عشق سرزمین خشک بی دار و درخت

سخت می بارد که داغ او کمتر کند، شادی آرد، مهر به دل افزون کند

شایدش جشنی به دل دارد که بیند مردمان خوشحال و مست

پای کوبان دست به دست هم برقصند مست مست

آسمان ای مادر پر مهرما

گرمی آغوش سردت، شادی آرد بهر ما

این همه مهر و عطوفت می شود سر لوحه مان

تا که عشقی آتشین هیچش نسوزد جان ما


شعر جدیدم

چشم را بر هم زدن سودی نباشد

که دنیا و زمانش دست من نیست.

جهانی از لغات مهمان قلبم

سکوتی از صدا ویرانگرم نیست.

چه بر کاغذ کشم طرحی ز رویا

چه در قلبم نوازم تار مهری

سکوت و مهر بی حد نگاهش

به من گوید که پایان سخن نیست.


شعرم در یکم بهمن

ای روزگار تکراری
رنگ باخته فردایم
خط خطی شده صفحات زندگی
دست بردار از سرم تکرار
این همه رنگ چرا سیاه می باشی
آه بر روزهای پر تکرار ...آه
میگریزم از تارهای افکارم
سخت بسته به زنجیر پاهایم
زجر این زخم پنهان
مهر خاموشی بر دهانم
می کشد مرا تنها

کور سوی امید

در این گرمای دلگیر تابستان

در آن سرما ی پر برگ خرانی

هوای برف و یخ بندان سرما

گل و بلبل ز آغاز بهاری

همه یک سو بود در اوج رویا

حضور دوست را یک سوی دیگر

نبودی ماهها در روبه رویم

ولی جایت بود در گوشه قلبی


در فکر مرگ باش تا خوب زندگی کنی!!

گاهی کنار زندگی سرشار از عشق

فکری به نام مرگ سراپا  شود مرا

گوید که لحظه ی ناب زندگی ست

وقتی که مرگ به خود میکشد مرا

من ترسم از تنهایی و غربت کشیدن است

آنگاه که آسمان نگاه می کنی مرا

فردای من قدرَت چه بود که نداستمت

سهمی چه داری از روزگار مرا

روزی چنین شاد باشی و

ای فکر مرگ بگیری ز فردا مرا

باید به شادیش خوش بود و زیست

آن وقت که فکر فرو می برد مرا

 

  متاثر از فیلم آخرین فرصت با بازی غزل شاکری و دیالوگهای بسیار تاثیر گذارش