دنیای من

روزگار من

دنیای من

روزگار من

و این منم

تنها صدا بود 

می آمد

می رفت

می رقصید

می گریست

تنها نگاه بود

می چرخید

میخفت

تنها فکر بود

تنها سکوت خلا بود

تنها نگاه داغی بود

شاید گدازه های تنهایی

گدازه های شیرینی سرگردانی

مرا این گونه ملتهب کرد

داغ داغم

نه جهنمی ست 

نه شادیم سرشار

تنها نگاه می کنم

گوش فرا میدهم

در رویای خود معلق می مانم 

سکوت می کنم

کتاب می خوانم نه چندان 

بیشتر می شود 

به امید رسیدن به آرزوهایم

عزیز دل من

در وصف یار جرات نشان عشق نیست

در عشق یار دگر اشک را سکوت نیست

من در غرور خود، غوطه میزنم به غم

دریای مهر و محبت چرا بی کنار نیست؟

در گوشه ای نشسته و می خندد از سکوت من

تنها نشسته قلب من و می خندد از صدای غم

اشک از نگاه یار،  ببارد شراره را

یک جرعه شوکران به از یک قطره اشک یار

من در نگاه دوست شوم یک قطره اشک ناب

این لحظه های تلخ گذر می کند چو خواب

گذشت از اون روزا



از همان وقتی که گفتی نه؛ زیادم بردمت
خاک کردم آن همه فکر و خیال پوچ را با شادی مرگ غمت.
عشق اگر باشد همه غم های بی پایان، نخواهم من دگر
یک دمی آسوده بودن ، به ز با هم بودنت.

فردا

فردا که صبحی دیگر ست

دل را نگاهی دیگر است 

فردا که عزم راسخم

 همراه من در معرکه ست

فردا مرا روزی ست دگر 

آغاز شادی در پی ست