دنیای من

روزگار من

دنیای من

روزگار من

پناهگاه بی گناه

گاهی بهشت را با میوه های خوش

گاهی جهنم اندر آتش گناه

این روزگار پر از قحطی و سکوت

این کودکان خیابان نشین، بی پناه

این روزگار گیج ز چرخش زمین

راهی کشیده از نگاه پر از گناه

در انتهای نهان سکوت مرگ

خوابیده کودکان گرسنه،بی پناه

مرگ را خوش است و بِه ز بار ننگ

آسوده خواب اولش اندر پناه

 

می نویسم تا هستم

اگر بخواهم بنویسم تمام ذهنم را

سیاه و سفید، خط خطی کنم تمام دنیا را

تمام جهان را به رقص کشانم ز نظم شعر خویش

اگر به کاغذ هستی کشانم تمام ذهنم را

اگر چه سکوت است و خیرگی تمام بنیادم

به جرعه جرعه ی جوهر کشانم تمام ذهنم را

به روی کاغذ و دیوار،  به روی شیشه ی ذهن

به نقطه نقطه عالم کشانم، تمام ذهنم را 

پاییز

گویی رسیده بود

 این روزگار سرد

این سربه زیرِ مرد،

این روزگار زرد

هرچند زرد و سرد

 رنگ غم است ولی

از شور کودکان 

آید نشاطِ من

در کنج خانه ام

اما نه خسته هیچ

شور است و کار و عشق

غم در کنار نیست

 

آرامش عشق

پای فرار ندارم ز سوی او

قلبش شکست،شنیدم صدای او

ره سوی عشق ،همان راه جنگلی ست

فریاد زن ،چرا غم چنین ناستودنی ست

تنها وجود عشق شود مرا سکوت سکوت

آخر خدای  را شود مایه ی آرامش و سکوت

 

خاک مهمان نواز

خاک سرد چه داری که این گونه مهمان نوازی

مهربانی و آرامگر جسم و تن بی نوایی

خاک سرد تو همان من نبودی در اغاز دنیا

نکردی مرا اشرفی بر تمامیِ مخلوق و دنیا

تو بودی و نفس های گرمی که وامش خدا داد

خدا داد و هر دم گرفتش ز دنیا

نمیدانم این مرگ نهایت ندارد؟؟

سرودش کمی شادی با خود ندارد؟؟

نمیدانم این گورکن تا چه نسلش غم خاک بر دل گذارد؟؟

نمی دانم این سرو شادی تا به کی در جهان گل بکارد

نمیدانم این را چه فصلی ست در زندگی مان

 ولیکن که اجبار بی حد مهمانی خاک ست بر زندگی مان


آخرین شعرم 12.6.92