-
بلندای عشق
پنجشنبه 29 آبانماه سال 1399 08:32
این روزها جزو بهترین روزهام هست. کار کردن و یادگرفتن درباره موضوعات مختلف حس خیلی خوبی بهم می دهد. اما این حال خوب گاهی من رو از دست خود ناراحت می کنه. چرا نمی رسه اون روزی که دیدن محبوب هم برام میسر بشه؟!. حتی از دور دیدنش هم بهم کلی حس خوب میده! خدا حواسش به این جریان است. مدام میگه فعلاً زوده الان وقتش نیست شیما.....
-
رسالت
جمعه 11 مهرماه سال 1399 18:15
بالاخره پروژه ام تمام شد. از سال اول لیسانس هر وقت بهش فکر می کردم، میترسیدم. باورم نمی شه تمام شد . با خدای خودم که درد دل می کنم می گم خدایا کمک کن بتونم به کودکان معلول کمک کنم. بتونم فردی باشم که در موفق شدن کودکانی که ناتوانی دارن، موثر باشم.. در یافتن عزت نفسی که اونها رو در یافتن استعدادهاشون کمک می کنه، کمک...
-
گریه به وقت نوشتن
یکشنبه 6 مهرماه سال 1399 17:53
دوستم مرضیه رو از سال 93 که همکلاسی شدیم میشناسم! شاگرد اول کلاس بود و حسابی درس می خوند. خیلی باهاش در ارتباط نبودم و نمیشناختمش اما ترم چهار که دفاع کردم برای کمک و راهنمایی تو اس پی اس اس تو اشتراک گذاری تجربه های پایان نامه و دفاع بیشتر باهاش هم صحبت شدم و تو تصادف دانیال انرژی مثبت و مهربونیش بهم بیشترین انرژی و...
-
نامه پایانی شهریور
پنجشنبه 20 شهریورماه سال 1399 12:25
در واپسین روزهای تابستان یا بهتر بگم در واپسین روزهای پروژه من.. این روزها انرژی م رو برای گام برداشتن تا آخرین نقطه نگه می دارم تا بتونم پرچم فتح قله رو نصب کنم و بگم بعد از 9 ماه تلاش پیاپی موفق شدم من خواسته هایم را به اقیانوس کائنات و امکانات می سپارم تا قدم به قدم پیش روم و موفق شوم
-
تنها بگذاریم
یکشنبه 26 مردادماه سال 1399 08:01
در آخر راه هستم ! ماه مهر این موقع با نمره 7 در هر مهارت به دنبال ارتباط با اساتید م مخصوصا دانشگاه آلبرتا که هدفم هست! باورتون میشه اول مهر دارم نتهای موسیقی رو یاد میگیرم°! و حروف در زبان فرانسه رو تمرین میکنم! دو هفته پیش نکته ای یادآوری شد و درسی آموختم بعد از پیامهایی به دوستی با خودم گفتم خوب سرش شلوغ طبیعیه...
-
صبر میکنم
شنبه 24 خردادماه سال 1399 16:44
روزها یک به یک سپری میشوند و آنچه میماند به جا، صبر کردن صبر کردن آه باز هم صبر کردن است. میدانم عشق مفهومی بی انتهاست.. میدانم که جز خدا هیچ معنایی ابدیت ندارد.. پس باز هم صبر میکنم و تلاش و تلاش و صبر
-
خوشحالی دوستان
یکشنبه 18 خردادماه سال 1399 16:57
نمیخوام بگم خسته شدم چون ریدینگ رو مثل لیستنیگ و اسپیکینگ و رایتینگ و بلکه بیشتر، عاشقانه دوست دارم اما گیج و مبهوت م کی میخوام به مقدار مورد نظرم برسم ؟؟ خوشحالم این روزها، خبر تولد بچه های دوستام رو میشنوم و دوست م که باهاش مقاله نویسی رو شروع کردم هم ازدواج کرده ☺ بهش میگفتم اگر دوستی ما پا برجاست چون رنگ و بوی...
-
عشق من
سهشنبه 6 خردادماه سال 1399 09:36
دوستش دارم بی حضورش و پیام ش دلم برای دیدن تصویرش تنگ شده اما مدام به در بسته میخورم بهتر میدونم بیخیال این فکر بشم بی توجه به آینده دوست میدارمش ای کاش اون برخلاف نبوی فکرهای خوب از تعامل در ذهنم حک کنه اولین و آخرین تجربه عاطفی من
-
دگرگون
سهشنبه 6 خردادماه سال 1399 09:26
گاهی دلم به مسیری خطا رود عشقی که دیگری بچشد را به دل دهد گاهی دلم دلم در پی محبوب میدود اما همیشه بعد از نقطه پایان سهم ش است
-
جبر یا جهل
دوشنبه 5 خردادماه سال 1399 19:09
من مگر یکی که مد نظرم هست بیاد برای خواستگاری که روش فکر کنم که گفتم تا کارش و زندگی ش اوکی شه و بعد آیا من هم با معیارهاش نزدیک باشم یا نه و بعد آیا خودش و خانواده ش قبول کنن من موقع به دنیا اومدن عجله داشتم و دچار هایپوکسی شدم و یا نه! بعد تازه به ایده آل من نزدیک باشه، احساساتم رو هرچند مخالف باهاش باشه، بهش احترام...
-
ازدواج
دوشنبه 5 خردادماه سال 1399 18:38
برگشت به تهران که خونه خودم فعلا اونجاست خیلی حال و هوام رو بهتر کرد.شاید چون از بچگی استقلال رو دوست داشتم. فردا باید نظافت کلی از خونه کنم. حال خوبی دارم ولی خستگی راه هم از تن بره فردا فرصت کار و شاید رفتن به خرید کوچولو هست هاهاها دیروز فرصتی بود که خواهرم از حسرت مجردی بهم بگه و این که ازدواج نکن شیما! همه ش...
-
یک جرعه عشق بنوشم
چهارشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1399 21:52
یادش بخیر روزی که وبلاگی ساختم به اسم صهبای شعر و توش شعر میذاشتم. چقدر خوب بود اون روزها.. فیسبوک بود و پست تو فیسبوک. اون موقع خبری از وایبر و تلگرام نبود.. اینجا هم فضایی هست تا راحت بخندم و گریه کنم. راحت بنویسم که خوشحالم از تولد دانیال و خیلی دلم یکم عشق میخواد از محبوب.. شانه اش برای تکیه کردن می خواهم ....
-
سال 1399 مبارک
شنبه 2 فروردینماه سال 1399 08:36
سلام بازدیدکنندگان دنیای من سال نو مبارک خیلی وق ت بود اینجا ننوشتم اخرین بارها همون موقع قطعی اینترنت بود وبلاگ رنگ و بوی ده یازده سال پیش رو گرفته بود ولی اون روزهای آزار دهنده برای من گذشت اگر بخوام بگم چی یاد گرفتم میشه داستان حسین کرد شبستری امیدوارم حال و فال نیک برای سال 99 همه خورده باشه
-
آزادی روح
سهشنبه 12 آذرماه سال 1398 10:19
شاید باورتون نشه ولی آزاد شدمآزادی م رو با دوستان م جشن گرفتم و این آزادیاتمام کار در شرکت لیان دکاموند یا همون سایت کالاورد بود..از اوایل ۹۸ دنبال کار بودم تا اینکه اواخر ابان کاری پیدا کردم و وقتی شهری گفت شما قرار بود متنی بنویسید و خودتون رو اثبات کنید. من هم گفتم من نیازی نمی بینم اینجا، خودم رو به اثبات برسونم.....
-
مرگ یه بار شیون یه بار
سهشنبه 5 آذرماه سال 1398 16:59
امروز روزی بود که خیلی خیلی خیلی گریه کردم .. روز بدی داشت شروع میشد ولی با سپیده کلی حرف زدم تا آروم شدم.. هقهق گریه کردم تا آروم شدم.. خدا این دوستها رو ازم نگیر.. چقدر خودم رو سرزنش کردم. ولی آروم شدم.. بعید میدونم مسیج دریافتی رو پاسخ بده و من رو از سر در گمی در بیاره چرا من رو اینطور اذیت میکنی خدایا
-
غرور و تعصب
دوشنبه 4 آذرماه سال 1398 09:44
خدایا شکرت بابت حضور همیشگی ت .. ممنونم که من شیما هستم و نه هیچ کسی دیگه.. من رو به صبر و تلاش مداوم تشویق میکنی.. و این بهم آرامش میده .. با خودم وقتی فکر میکردم هنوز علت غیبتش رو نمیدونم ولی ترجیح میدم با پیام هام مزاحم ش نشم .. وقتی سر نمیزنه خوب حتما دوست م نداره پیام هام رو ببینه.. درصدی هم با کسی آشنا شده باشه...
-
دوست توانمند
جمعه 1 آذرماه سال 1398 20:23
خدایا شکرت بابت آرامشی که هست، خانواده م و دوستهای خوبم.. حتی برای دوری از کسی که حضور ساکتش آرام م میکرد و دوست ش دارم ... یه دوست و همکار خوب دارم به اسم لیلا راست روان.. ادمی بسیار بسیار پر انگیزه و توانمند. از حرف های پرتلاش و پر انرژی و روح زلالش کلی انرژی مثبت میگیرم .. یه پسر دوست داشتنی کوچک داره که فکر میکنم...
-
آزاد فکر کنیم
جمعه 1 آذرماه سال 1398 06:51
دیروز وقتی اینترنت وصل شد و همه خوشحال که از سلول های تنگ و تاریکشون بیرون اومدن.یه پیام دادم زهرا عادلی که مطلع باشه و احوال خانواده و دوستانش رو بپرسه .. به آجی فرزانه، هم اتاقی و دوست دوره ارشدم، هم که دبی زندگی میکنه یه پیام دادم . اومدم با شوق توی تلگرام و ایمیل ولی خبری از دوستی نبود . ولی دلم نیومد بی اطلاع...
-
بی جنبه
سهشنبه 28 آبانماه سال 1398 21:39
داشتم صفحات قبل رو تو وبلاگ می دیدم اون نقطه ای که استارت مقاله رو دوباره زدم اونجا که دوستی آرام، من رو راهنمایی می کرد و فکر می کردم در حال پیش رفتن در جهت برنامه هام هستم اون روزها که حضورت آروم م می کرد و محبت ت برام اثبات نشده بود. اون زمان ساعتی حرف میزدیم که خدا بیامرزدش، هفتا کفن پوسونده و اون روزها که به...
-
سکوت...
جمعه 24 آبانماه سال 1398 21:20
دلم میخوام از دلتنگی م برای هر کسی بگویم دوست دارم دوست هام بدانند من چقدر دلتنگ دوستی هستم که مرا محصور کرده... محصور خواسته ها و یافته های خودم همیشه نگران بودم که راه های ارتباطی م با تو قطع شود و آن هم رسید.. و تمام راه ها را به رویم بستی... شاید بخاطر اینکه من فهمیده ام ارزش من به جایگاهم در قلب توست و نه اون...
-
تنهایی من
سهشنبه 21 آبانماه سال 1398 18:48
امروز از تنهایی گفتم دوست دیرینه ای که این روزها مثل دوست پسرها برای دخترها، نیاز من هم رفع میکند، تنهایی سینما میرم، تنهایی کافه و رستوران میرم، تنهایی خرید میرم و خودم رو در اینه میبینم و با نگاهی می گم خوبه یا نه بده. تنهایی پارک قدم میزنم...لعنت به بحران ۳۰ سالگی، که دلم را تنگ خیلی چیزها کرده ولی دوست داشتن دوستی...
-
عشق خدا
شنبه 18 آبانماه سال 1398 14:56
هنوز هم نمیدونم کجای این خلا هستم. دنیا شده مثل یک ظرف دربسته بدون هوا که توش افتادم، از آرامش و محبت و احساس خوب و تلاش برای پیشرفت لذت میبرم و از طرفی هم نسبت به رفتاری که باهام داره و متمایز از رفتاری هست که با دیگران داره دل نگران میشم، و میگم اخه من کجا هستم .. خدایا تو که اینقدر دوستم داری این هفته رو به خیر...
-
بابا احمد عزیزم
یکشنبه 12 آبانماه سال 1398 19:19
سلام بابا احمد عزیزم .. امیدوارم روحت هرجا که پرسه میزنه آروم آروم باشه... دلم میخواست باهات حرف بزنم ... این روزها در حال تلاش عجیب و غریبی هستم.. خیلی دوست دارم نامه بنویسم و همه چیز رو برات موشکافانه بگم. از محبوب م که خبری نیست و دریغ از احوال پرسی ولی با تو که میشه چشم ها رو بست و تصورت کرد و باهات حرف زد، حتی...
-
ثمره کودکی
دوشنبه 6 آبانماه سال 1398 09:37
هنوز نمیدونم آینده م و حالم تا چه حد متاثر از کودکی هست.. همیشه بچه بودم می گفتم من تنها م من تنها زندگی میکنم و تو خاله بازی هم خبری از همسر خیالی تو داستان م نبود..خنده داره که خاله بازی هم دوست نداشتم .. دوچرخه سواری تو کوچه لذتبخش ترین تفریح م بود. همیشه دوست داشتم دانمارک باشم که دوچرخه سواری فراوونه. این روزها...
-
خیلی دلتنگم
یکشنبه 5 آبانماه سال 1398 09:18
دیشب با دیدن پست آیدا از آرامگاه برادرش؛ و حرف از بغض فروخفته یاد فری افتادم.. کلی بغض کردم،.. اشک تو چشم هام جمع شد خیلی دلم میخواد یک بار ببینمش تا از بار دلتنگی کم بشه چرا خدا بار دلتنگی رو روی قلبم سنگین تر می کنه از فری، بابا بزرگ و احمد شاملو وسیروس گرفته که متوفا هستند تا دوستی خوشبختانه در قید حیات هست و در...
-
قلم عشق
شنبه 27 مهرماه سال 1398 21:19
این هفته به برکت هم اتاقی با آقای فلاح شدید سرما خوردم دو روز اخیر به قول داداشم زمین گیر شده بودم حتی بیرون هم رفتم هرجا سر پا توقف می کردم خوابم میبرد.. اصلا یه وضعی بود ولی خدا رو شکر خدایا شکر که می نوشتم و آروم می شدم .. و امروز شعری نوشتم گر بستر مرگ تاب و توانم بگرفت قلم از دست ندادم که جهانم بگرفت جان من در تب...
-
عشق را از مادر بیاموز
جمعه 26 مهرماه سال 1398 22:31
عشق مادر به فرزند کم حرفی نیست.صدای گریه مادر آنجا به گوش می رسد که فرزند با تمام عشقی که با مادر دارد، او را رها می کند و راهی سرزمین نا آشنا یا به قولی دیار غربت می شود.می دانی قسمت جالب داستان کجاست؟ از مادر می توان آموخت که عشق یعنی رهایی؛ عاشق آزاده است و معشوق یا محبوب رها شده از مهر مادری ست. آنچه در اشعار و...
-
taste of tranquility
شنبه 20 مهرماه سال 1398 20:44
یعنی این روزهای لعنتی میگذرن، کلی حال تو خوب میشه از تلاش ت لذت می بری از اینکه کتاب می خونی و استراحت میکنی و تلاش بیهوده نمیکنی لذت می بری چقدر از داشتن حس عاشقانه در تنهایی خود بی آنکه معشوقت باشد لذت میبری با تمام دلتنگی از حضورش و کلامش خوشحالم برای آینده ام تلاش میکنم خوشحالم که مینویسم و از خدا بابت همه چیز...
-
آغوش گرم ت ...خدا
سهشنبه 16 مهرماه سال 1398 14:10
امشب من و تنهایی و سکوت مطلقی هستیم .. جالب امروز آرام هست . خنده م گرفت که دانش آموز های پدرام کامیاب تو ریدینگ ضعف دارن و اون استراتژی درستی نداره... ولی خوشحالم خودم تنهایی و با تلاش پیشرفت کردم هرچند با تنش کلاس زبان تمام شد... این روزها پازل ها کنار همچیده میشن و من خیالم از حضور خدا تخت و آروم خیلی دوستش دارم...
-
من و دنیای ساده ام
دوشنبه 15 مهرماه سال 1398 05:45
چند روز پیش موقع نوشتن متنی یاد داداش سیروس افتادم چهره مو فرفری با عینک و سیبلی که مناسب دهه 50 و 60 بود گاهی فکر می کردم اگر زنده بود چقدر از بودنش لذت می بردم فکر کنم اگر بود، الان 58 ساله بود ولی به خاطر علاقه بین او و بابام حتما رابطه خوبی داشتیم، شاید هم ایران نبود... نمی دونم ولی شخصیت فرعی زندگی من شدو صدای...